مردم افغانستان از چهار دهه به اين سو بدترين آزمون هاي تاريخي را به تجربه گرفته اند و در اين مدت بسيار رهبران و زمامداران و سياستگران را به آزمون گرفتند که با تأسف از آغاز تا انجام با عدالت بدرود گفته اند. طرفه اين که نه تنها از ستمگري ها و نامردي هاو نامردمي ها احساس خجلت و زبوني نمي کنند؛ بلکه برعکس بر ستمگري ها و ذلت ها و زبوني هاي خود ميبالند و بر آن فخر و مباهات مينمايند. چنان با ذلت و زبوني معتاد شده اند که با عدل و داد پشت داده و عدالت را به چوبهي دار آويخته اند. آنان به جاي صدور فرمان براي حاکميت قانون و تأمين عدالت اجتماعي برعکس با چشم پوشي از جنايت هاي مفسدان نامدار و آفتابي فرمان محکوميت دادند و حمايت از مفسدان و دزدان را صادر ميکنند. آنان نه تنها اين همه ناروايي ها را در حق داد و دادخواهي و عدالت روا داشته اند؛ بلکه بدتر از آن داد را به زنجير کشيده و عدالت را به چوبهي دار بسته اند. به اين هم بسنده نکرده و با پاسداران داد و عدالت خواهان خدا حافظي کرده و با مفسدان و غداران و زنباره هاي شهير شهر هم گرمابه و هم گلستان شده اند. اين فضاي تيره و تار سبب شده تا آنان که بيشتر به فساد اخلاقي و مالي آلوده اند، بيشتر از ديگران قرين دربار و مورد قرب بارگاهيان قرار بگيرند.
يکي از اشتباهات بزرگ طي بيست سال گذشته سپردن زمام امور بدست عده اي بدنام و فاسد است که بر رغم فساد و جنايت و خباثت هاي آفتابي گاهي وزير و زماني وکيل و زماني سفير و زماني قوماندان و زماني هم والي و به همين گونه در مقام هاي ديگر ابقا ميشوند تاهرچه بيشتر گلوي اين ملت را بدرند و خون شان را بمکند. شگفتآور اين که هر چه بيشتر ميمکند، نه تنها عطش خون آشامي و غارت شان کاهش؛ بلکه برعکس افزون تر ميشود. اشک هاي خونآلود آنان براي کندن گوشت و استخوان اين ملت هفت بار چه که هفتاد بار تيز تر ميشود. اين سبب شده که عدالت در روشن ترين کرانه هاي جامعه به زنجير کشيده
شود.
اين در حالي است که عدل و داد پايه هاي يک نظام را تشکيل ميدهد که ارکان سه گانة سياسي، اقتصادي و اجتماعي روي آن بنا ميشود. تنها عدالت اجتماعي است که بنياد هاي يک نظام را از نگاه سياسي و امنيتي و اقتصادي استحکام ميبخشد و فضاي مساعد را براي فعاليت هاي گستردة اجتماعي فراهم مي نمايد. آشکار است که در نبود عدل در جامعه، ظلم جايش را پر ميکند و نارضايتي ها و نابرابريها و بيپرساني ها و خود سري ها و قانون گريزي ها و فحشا و فساد جايش را ميگيرد. هرچند با پيشرفت علوم و فناوري در جهان و گسترش روابط بين ملت ها و دولت ها در منصة به ظهور رسيدن جهاني شدن در عرصه هاي اقتصادي و ارتباطات و حتا سياست، بحث عدالت در سطح روابط بين ملت ها و کشورها اهميت بيشتري پيدا کرده است؛ اما تحقق عدالت به مثابة بزرگترين آرزوي انساني هنوز هم قرباني کش و قوس هاي قدرت هاي جهانخوار گيتي شده است. با آنکه با پيدايش انقلاب هاي صنعتي و پيشرفت علوم و فناوري در شماري از کشورها و شناسايي و تفکيک کشورهاي جهان به کشورهاي پيشرفته، در حال توسعه و عقب مانده، بحث عدالت جهاني اهميت بسزايي پيدا کرده است؛ اما جنگ هاي کشورهاي بزرگ مثل امريکا در افغانستان و عراق و سوريه و کشورهاي ديگر رفتن به سوي عدالت جهاني را سخت زير پرسش برده است؛ زيرا کشورهاي پيشرفته به خود اجازه هرگونه تاراج و غارت کشورهاي جهان سوم را داده اند و انواع ظلم ها و بي عدالتي ها را در حق آنها هنوز هم اعمال ميکنند. قدرت هاي جهانخوار چنان دندان هاي شان را براي کندن گوشت و پوست کشور هاي ناتوان و درگير در جنگ زير ساطور مبارزه با تروريزم تيز کرده اند که خيلي بعيد به نظر ميرسد تا اين شعر صدرالدين عيني که در مرثية کشته شده گان بخارا سروده است: «يارب آن خانه بيداد و ستم ويران باد – يارب آن محکمهاي جور مزارستان باد» تحقق عملي پيدا نمايد.
دريغ و درد که در اين بازار مکارة سياسي افغانستان شمار زيادي با همه بلند پروازي ها از محک مردي ها بيرون نشدند و با بريدن از کاروان مردي ها به قافلة نامردي و نامردان پيوستند. در حالي که آنان ديروزاسب هاي تک تير اندازي بودند، خلاف انتظار يک باره نه اين که جامه عوض کردند، به قاطر تبديل شدند؛ بلکه به کلي مسخ شدند و بدتراز بوزينه هاي از مقام انسانيت سقوط کردند. بازهم خوب بود که اين اسب ها يک باره قاطر نمي شدند و اکنون ميتوانستند با «يک و نيم خانه خيز» بر حوادث غلبه ميکردند و با حفظ وزير «شاه نجات بخش را از دور فيل» رها ميکردند؛ اما آنچه شگفتآور است، اين که اين قاطر ها به دزدان و غداران نامداري بدل شدند که کار سر و سامان دادن ملک از دست شان رفت و بادبان پير قدرت در دست توفان امواج افتاد و از رفتن به سوي ساحل آرام خبري نيست که نيست و کار به جايي رسيده است که ناچار بايد گفت«صلاح مصلحت خويش خسروان داند»؛ اما آناني که با دزدي هاي کلان سرنوشت اين ملت را به قرباني گرفته اند، بي خبر از آن اند که روزي عدالت به سراغ آنان ميآيد و در چنگال آهنين عدالت اسير خواهند شد. آناني که عدالت را به بازي ميگيرند و حق خواري و ستم روايي به عادت هميشهگي شان بدل شده است. بايد آگاه باشند که عدالت را براي هميش نمي توان به چوبة دار آويخت؛ زيرا عدالت فرياد ابدي تاريخ است که با جنگ قابيل برضد هابيل آغاز شده و در طول تاريخ تداوم يافته است. داد و دادخواهان تاريخ درهر برهه اي از تاريخ در برابر بيداد در نماد زور، زر و تزوير به دادخواهي برآمده اند و مبارزه با استعمار، استثمار و استکبار را در سرلوحة مبارزاتي شان قرار داده اند. هرچند داد در طول تاريخ به گونة خستگي ناپذير برضد بيداد رزميده است و به پيروزي هاي شايان و چشم گيري هم رسيده است، با آنکه درهر برهه اي از تاريخ با قرباني ها و شهکاري ها حماسه هاي شکوهمند آفريده و ذورق شکستة داد را به ساحل پيرزوي رسانده است؛ اما صدها دريغ و درد که داد در هربرهه اي از تاريخ به پيروزي رسيده و اما دستاوردهايش در صبح پيروزي به وسيلة بيداد به غارت رفته است. از همين رو است که تاريخ را نبرد داد با بيداد خوانده اند که داد در هر زماني خون ميدهد و اما بيداد خونش را ميمکد. اين که داد قلب تاريخ و بيداد خون تاريخ خوانده شده چندان نامؤجه نيست؛ زيرا اژدهاي بيداد در هر زماني از خون داد تغذيه مي کند و به بهاي ريختاندن خون و پاره کردن قلب آن به حيات ننگين خود ادامه ميدهد. از مطالعة تاريخ آشکار ميشود که هر انقلابي در طول تاريخ از انقلاب صنعتي در بريتانيا تا انقلاب کبير فرانسه، انقلاب اکتوبر، انقلاب چين و انقلاب اسلامي در ايران و انقلاب اسلامي در افغانستان گويي به چنين سرنوشت محتومي محکوم شده است. چنانکه از اين انقلاب ها بشريت درس هاي بزرگي آموختند و ديديم که گردن صد ها انقلابي در زير گيوتين انقلابي هاي دروغين فرانسه بريده شد و به همين گونه هزاران انسان درشوروي پيشين طعمة برتري طلبي و جهان خواري انقلاب بلشويکي به رهبري ستالين شد. در ايران هم سرنوشت انقلابيون راستين اين کشور بدتر از سرنوشت انقلابيون فرانسه و شوروي پيشين بوده است. در افغانستان ديديم که چگونه انقلابيون مسلمان يا گروه هاي جهادي پس از سقوط نجيب به جان هم افتادند و هزاران انسان مظلوم قرباني جنگ هاي برتري طلبانه و تماميت خواهانة آنان شد.
اما بازهم داد از پاي نه نشست و صداي عدالت خواهي به کلي خاموش نشد. اين بخاطري بوده که عدالت در طول تاريخ يگانه ايده آل انسان ها بوده که هرچند هيچ گاه به آن نرسيده و مگر از تلاش براي تحقق عدالت هيچ گاهي دريغ نکرده اند. عدالت در پرکسس اجتماعي بايد پله به پله به آستان کمال برسد تا عدالت جهاني زنده شود و بشريت از اين همه بدبختي ها رهايي يابد. هدف اصلي اديان ابراهيمي و غير ابراهيمي تحقق توحيد و عدالت در جامعة بشري بود. ازنظر اديان توحيد و عدالت دو همزاد ولازم و ملزوم يکديگراند؛ زيرا عدالت بدون توحيد و توحيد بدون عدالت در جامعة بشري پياده نمي شود. توحيد ريشه هاي شرک اجتماعي و سياسي و اقتصادي را خشک مي کند و بستر را براي به کورسي نشستن عدالت فراهم مينمايد. در مزرعة توحيد است که درخت عدالت به بار و برگ مي نشيند و ارزش هاي بزرگي چون، آگاهي و آزادي درآن به ثمر مينشينند. با تأسف که روند عدالت گستري در تاريخ اديان عقيم ماند و روند حکومت سازي در بستر اديان الهي به ثمر نه نشست. کشيش ها در اروپا دين را به معامله گرفتند و دوزخ و بهشت را به فروش رساندند و خلفاي اموي و عباسي براي بهرهگيري هاي شخصي و سياسي خلافت را رنگ اسلامي دادند و بي توجه به اصول دين و آيات قرآني که حکومت را نه درون ديني، بلکه بيرون ديني و مدني ميداند. حکومت را نه ابزاري براي خدمت به مردم؛ بلکه ابزاري براي عياشي و فحاشي و سرکوب و بهره کشي از مردم تلقي کردند. هرگاه در زمان خلفاي اموي وعباسي پروسة حکومت سازي به حيث اصل مدني به تجربه گرفته مي شد. بدور نبود که جهان اسلام قرن ها پيش از اروپايي ها نظام مردم سالاري را تجربه مي کردند که امروز امارت طالباني و جمهوري اسلامي ولايت فقيه مدار ايران تفالة آن تلقي ميشد.
مرحوم شريعتي به اين باور است که نهاد دين عدالت است و ميگويد، آنگاه کژي ها در جامعه آغاز ميشود که عدالت از آن رخت برميبندد. وي عدالت را در كنار ساير ابعاد فطري انسان قرار ميدهد كه با وحي و اسلام ناسازگار نيست و هم ميان اين ابعاد متنوع با عدالت و آزادي سازگاري برقرارميكند. عدالت دردنياي باستان وجوه مفهومي متقاوتي داشتهاست، سنتهاي كنفوسيوسي و هندي و ايراني و يوناني هر كدام در مورد عدالت نگاهي خاص داشتهاند. ازنظر شريعتي، پيام قرآن و سنت پيامبر دو وجه دارد: يكي وجه روحاني و ديگري وجه تاريخي و صوري آن است كه بسيار تنزل يافته تر از روح آن است، اما در قرون پس از پيامبر به خصوص قرون سوم و چهارم ساختارهاي حاكم به جاي تبعيت از پيام وي، سنت وي رامعكوس مي كنند. يكي از وجوه اين ركود و توقف، نابرابري است و به نظر دكتر شريعتي اين نابرابري هنوز بازتوليد ميشود. وي به پرکسيس اجتماعي باورمند بود.
تغيير يا پرکسيس سنتر تيوري و عمل است. Praxis در زبان يوناني، به معني «عمل» و «کنِش متوجه هدف»آمده است که به معناي انجام دادن» و «تمرين کردن» و «کاري را در عمل به پيش بردن» استفاده شده است. ويژهگيهاي مشخص اين مکتب عبارت اند از: تاکيد بر نوشتههاي دوران جواني مارکس؛ و دعوت به آزادي بيان هم در شرق و هم در غرب؛ البته با تاکيد و اصرار مارکس بر نقد اجتماعي بي رحمانه. آنگونه که اريک فروم در پيشگفتارش بر اثر مارکوويچ با عنوان از انباشت تا پراکسيس استدلال ميکرد، نظريه تئوريسينهاي مکتب پراکسيس عبارت بود از بازگشت به مارکس واقعي، در برابر مارکسي که بهطور برابر، توسط جناح راست سوسيال دموکراتها و استالينيستها مورد تحريف قرار گرفته بود. مارکس در برابر اين مقوله که آيا انديشه بر ماده مقدم است و يا ماده بر انديشه؛ در برابر اين بحث پراکسيس را قرار ميدهد، مقولهيي که تفاوت و تمايز ماده و انديشه را پشت سر نهاده و در عين حال به آنها وحدت ميبخشد.
داکتر سروش مي گويد، عمل يا پرکسيس اجتماعي است که حق مداري در چوکات ديني و بي ديني را مشروعيت ميبخشد. اين موضوع است که بي دين پاک از يک ديندار فاسد برتري پيدا مي کند. اينجا است که معناي بازگشت و بازنگري ديني و قرائت هاي ديني به گفته داکتر سروش چه دينداري مصلحت انديش و چه دينداري معرفت انديش و دينداري معيشت انديش در سيما هاي اسلام سياسي و اسلام فقهي و اسلام معرفتي قابل تفسير ميگردند. اينجا است که اسلام سياسي و سياست اسلامي، اسلام فقاهتي و فقه اسلامي و معرفت اسلامي و اسلام معرفتي هر کدام جايگاه خود را در جغرافياي پهناور تعبير ها وتفسير هاي متفاوت پيدا ميکنند. در روشنايي اين تفسير ها است که اسلام عملي و عمل اسلامي قابل تفکيک ميشوند. اين موضوع از روي آناني پرده مياندازد که از دين و اسلام استفادة ابزاري ميکنند. اين گونه مانور ها بر روي هر فرهنگ و تمدن چه ديني و چه بيديني؛ معناي زير پرسش رفتن آن فرهنگ و تمدن را دارد که بحث مادي بودن و غير مادي بودن فرهنگ و تمدن را نيز به چالش ميکشد.
با تأسف ما در کشوري زندهگي ميکنيم که سخت ناامن است و تروريستان در کنج و کنارش به مانور هاي خطرناک نظامي و سياسي مي پردازند و در زير لطف مبارزه با تروريزم امريکا هر روز نيرومندتر شده ميروند و برجنايت ها و وحشت آفريني ها و کشتارها و بي رحمي هاي خود ميافزايند. وابستگي هاي دو طرف سبب شده تا افغانستان به پناهگاه تروريستان و به ميدان جنگ نيابتي کشور هاي منطقه و جهان بدل شود. در اين شکي نيست که در آنسوي ساحل خونين چه ميگذرد، انسان ستيزي و ستمگري و خود سري ها سر به آسمان نهاده و تروريزم بيداد مي کند و تروريستان با چه مانور هاي به جان اين ملت افتاده اند و اما اوضاع در اين سوي ساحل بهتر از آنسو نيست. در اين سو هم قانون ستيزي به آسمان رسيده و بيداد و فساد سر به آسمان ها نهاده و ناامني تيغ از دمار مردم بيرون ميکند و مافيا هاي سياسي و اقتصادي و اسلحه و مواد مخدر با چنگ و دندان خون مردم را مثل شير مادر مي نوشند و زنباره ها با دريدن حرمت انسان هر روز بر صفرة انسانيت حمله ور ميشوند. با تفاوت آن که آنجا نظام يعني در آنسوي ساحل نظام امارت و در اين سوي ساحل نظام جمهوريت است. شماري ها در آنسو قرآن را بر سرنيزه ها بلند کرده و شماري هم در اين سو قرآن را بر سر نيزه ها بلند کرده اند و اما هر دو به آن عمل نمي کنند و هر دو از آن استفادة ابزاري ميکنند. اين که کار بهجايي نمي رسد و فاجعه هر روز فربهتر مي شود، دليل اش همين قانون ستيزي و عدالت زدايي است که تيغ از دمار حکومتداري خوب بيرون کرده است. پس در چنين کشوري سخن زدن از عدالت معناي جستوجو کردن سوزن در کاه جوال و رها کردن تير در تاريکي است. جمهوريت کنوني که در زير چتر دموکراسي تيغ از دمار عدالت بيرون کرده است و حال چه گونه ممکن است، به گفتة شريعتي از نهاد دين به نام عدالت سخن گفت و يا از بازگشت و بازنگري ديني و قرائت هاي ديني در آن سخن زد تا به گفته داکتر سروش چه دينداري مصلحت انديش و چه دينداري معرفت انديش و دينداري معيشت انديش در سيما هاي اسلام سياسي و اسلام فقهي و اسلام معرفتي قابل تفسير گردند. تا باشد، عدالت را در نظام مردم سالاري اي پي گرفت که با يکي ازقرائت هاي يادشده سازگار و در يکي از سيما هاي اسلام سياسي، اسلام فقهي و اسلام معرفتي تفسير پذير باشند.