سیاسی
اولنمرهی قالینباف؛ حکایت عاقله، یکی از قربانیان مکتب سیدالشهداء
برای تهیهی گزارش به دامنهی کوه چهلدختران رفتم، دورافتادهترین نقطهی دشت برچی که دختران نوجوان بسیاری با امیدهای فراوان در دل خاکش خفتهاند. مکتب سیدالشهداء با تمام زخمهایی که بر تن دارد، همچنان استوار و با افتخار ایستاده و هنوز هم دامنش برای پرورش دختران بیشتری گسترده است.
افسانههای بسیاری دربارهی کوه چهلدختران نقل شده است. چهلدختر برای نجات از دست ددمنشان خودشان را از بالای کوه انداختهاند، دامنهی کوه جان دختران بسیاری را نجات داده است، دخترانی را از چنگ ددمنشان روزگار قدیم و دخترکان نوجوانی را از چنگ ددمنشان و ظالمان امروزی.
منیژهی ۳۲ ساله همین دو روز پیش عاقلهی نوجوانش را به دامان کوه چهلدختران سپرده است. منیژه که داغدار فرزندش است، میگوید که عاقله هرگز سبب آزار و اذیت خانوادهاش نشده بود و با سن کم مسؤولیت بزرگی به دوش داشت.
عاقله در کنار اینکه درس میخواند و همیشه اولنمره بود، تکیهگاه پدر و عصای دست مادرش بود. او ۱۵ سال داشت و دانشآموز صنف هفتم بود. عاقله اوقات فراغتش را با قالینبافی سپری میکرد. قالین نیمهکارهاش همچنان در گوشهیی از اتاقش نمایان بود و انگار هنوز انتظار عاقله را میکشید.
مادر عاقله میگوید که یک روز پیش از انفجار برای سحری بیدار نشده بودند و از دخترش میخواهد تا به مکتب نرود، اما عاقله قبول نمیکند و میرود تا دیگر هرگز برنگردد. «عاقله دختری بود که تا سال گذشته اولنمره بود، دختری باحیا که سرش همیشه پایین بود. مستقیم از مکتب به خانه و از خانه به مکتب میرفت. سحری بیدار نشده بودیم، برایش گفتم مکتب نرو که تشنه میشوی. اما قبول نکرد و رفت و رفتن آخرش شد.»
عاقله فرزند بزرگ منیژه و محمدامین بود. عاقله با پولی که از قالینبافی پیدا میکرد، برای خودش، خواهران و برادران کوچکترش وسایل مکتب و لباس تهیه میکرد.
روزی که انفجار شد، محمدامین در کوتل خیرخانه برای انتقال بوریهای گچ رفته بود. با تماس یکی از دوستانش از انفجار خبردار میشود. پیش از اینکه به دشت برچی برسد، دوستانش خبر میدهند که دخترش در اطراف مکتب نبوده است.
امین سراسیمه سراغ شفاخانههای دشت برچی را میگیرد. از شفاخانهی محمدعلی جناح آغاز میکند و تکتک جنازهها و زخمیان را بررسی میکند.
با دیدن هر جسد امین میمیرد و زنده میشود. میگوید هر جسدی که میدیدم از دخترم نیست، دوباره جان میگرفتم و به جستوجویم ادامه میدادم تا شاید هیچکدام جسدها از دخترم نباشد.
همینطور جستوجو میکند تا به شفاخانهی امامزمان در پلخشک دشت برچی، ناحیهی سیزدهم کابل میرسد. امین پری کوچکش را که با تکهیی سفید پیچیده شده است، در آنجا مییابد.
چره به چشم عاقله اصابت کرده و از آنجا به مغزش فرو رفته بود. بدن عاقلهی کوچک زخمهای فراوانی داشت، اما این زخمها نتوانستند بدنش را متلاشی کند.
امین با چشمان اشکبار میگوید که توتهی جگرش را با دستانش زیر خاک کرده و کیف پرخونش را در پهلویش دفن کرده است. «آمدم پلخشک از موتر پیاده شدم، دویدم طرف شفاخانهی امامزمان. گفتم دخترم شاگرد بود و اسمش عاقله است. گفتند که اسمش در لیست نیست. پرسیدم کسی بیاسم است؟ گفتند بلی. وقتی جسد را دیدم دخترم بود.»
امین میگوید که ۸ سال پیش به امید اینکه زندهگی بهتری برای فرزندانش بسازد، بامیان را به قصد کابل ترک میکند. او کارگر آزاد است و با درآمد ناچیزی که دارد، هرگز نخواست فرزندان بیسواد تحویل جامعه بدهد.
محمدامین و منیژه دو دختر و دو پسر دیگر که کوچکتر از عاقلهاند، نیز دارند. امین و منیژه هنوز نمیدانند که پس از این فرزندانشان را به مکتب میتوانند بفرستند یا نه، پرسشی که برای صدها خانواده در دشت برچی مبهم مانده است.
از میان دهها دانشآموزی که در انفجار مکتب سیدالشهداء جانهایشان را از دست داده، ده تن در گورستانی در پشت همین مکتب به خاک سپرده شدهاند.
سلام وطندار