از آنجا که فلسفه تاريخ به تعبيري از خدا آغاز مي شود و به خدا پايان مي يابد که به نحوي قوانين عام در تاريخ را نشان مي دهد و از اين رو جرياني غيرقابل برگشت است و انسان قادر به براندازي آن نيست؛ اما اين به معناي نفس نقش انسان در تاريخ نيست؛ بلکه انسان است که با ارادة استوار جريان تاريخ را در نبرد پايان ناپذير داد برضد بيداد رهبري کند و نگذارد تا از مديريت انسان بيرون شود. آناني که با حق سکوت دادن به حادثه سازان تاريخ مي خواهند، جريان تاريخ را عوض کنند و يا آن را از مسير اصلي اش که همانا غلبه پايان ناپذير و جاودانه داد برضد بيداد و سرنگوني ستمگران و مستبدان و ديکتاتوران است، به انحراف بکشانند. ممکن بتوانند تا مدتي با نفي و سرکوب ارادة انسان در برابر تاريخ قرار بگيرند و چرخ تاريخ را به عقب برنند. به اين ترتيب آنان بتوانند، در برابر حرکت دادخواهانه تاريخ بايستند و اما اين کار مقطعي است. از همين رو است که باتوجه به فراز و فرود حوداث حرکت تاريخ را نمي توان خطي خواند؛ بلکه جريان تاريخ همراه با پيشرفت ها و پس رفت ها بوده که تحولات تاريخي را از خطي بودن آن بيرون مي کند. هر از گاهي که پاي تاريخ در برابر مبارزة داد برضد بيداد لنگيده است، روند تاريخ از حرکت اصلي اش بازمانده است. درست اين حالت زماني عوض شده است که در نتيجة دخالت انسان مبارزة داد برضد بيداد به سکوي پيروزي تمکين کرده و جريان تاريخ دوباره در مسير اصلي خود قرار گرفته است. در هر برهه يي زمان، آنگاه که تاريخ از مسير اصلي اش بازمانده، درست آن زماني بوده که جباران و ستمگران قادرشده اند تا با دادن حق سکوت به حادثه سازان تاريخ بر حريان واقعي تاريخ نفوذ نمايند. از مطالعة تاريخ فهميده مي شود که روند تاريخي زماني به بيراهه رفته که حادثه سازان ديروزي را هواي ثروت کر و کور نموده است.
چه بهتر خواهد بود که اين افراد را دلالان تاريخ و معامله گران سياه کار ناميد که با پررويي و بي حيايي تمام در برابر جريان واقعي تاريخ قرار مي گيرند و تاريخ را از مسير اصلي اش به انحراف مي کشند؛ اما اين انحراف مقطعي بوده و زود حق سکوت گيران و مستبدان در برابر قيام پيروزمندانه مبارزان پاک باز قرار گرفته و به گونه ناخواسته در شعله هاي خشم آنان سوخته اند. زيرا قرار گرفتن در برابر جريان اصلي تاريخ معناي مقابله با قوانين عام درهستي را دارد که معناي قرار گرفتن در جهت خلاف جريان دريا را دارد. قرآن از آن به عنوان «فطرت الله التي فطرالناس عليها» (بيداري فطرت توحيدي انسان ها با قرآن) ياد کرده است. يکي از مهمترين دلايل اثبات وجود خدا، فطرت توحيدي انسانها است و قرآن در مسير خداشناسي بيش از همه بر بيداري اين فطرت پاک و توحيدي تکيه کرده است.آيت 30 سورة روم
«روى خود را با گرايش تمام به حقّ، به سوى اين دين کن، با همان سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرينش خداى تغييرپذير نيست. اين است همان دين پايدار، ولى بيشتر مردم نميدانند».
از همين رو است که قرآن در ميان راههاي خداشناسي بيش از همه بر بيداري فطرت پاک و توحيدي انسانها تکيه کرده است. منظور از فطرت توحيدي و الهي، آن است که خداوند ذات و سرشت آدمي را به گونهيي آفريده است که خداپذير و خداخواه است. وجدان خداخواهي زماني در انسان مي ميرد که فطرت و سرشت الهي خود را فراموش کرده و بندة زر و زور و تزوير مي شود و در اسارت طلا، تبر و تسبيح مي افتد و بردة قارون، فرعون و بلعمباعور مي شود. اين حديث پيامبر«هر مولودي که متولد مي شود، بر فطرت الهي، بر فطرت اسلامي به دنيا مي آيد، پدران و مادران هستند که اينها را تغيير مي دهند، اگر يهودي هستند يهوديش ميکنند، نصراني هستند نصرانيش ميکنند، مجوسي هستند مجوساش ميکنند، هر که هر گروهي هست آن گروهياش ميکند.» گواه روشن بر استقلال و ارادة انسان است. هر ازگاهي که اين اراده سلب شود انسان از مسير اصلي که همانا سرشت فطري است، منحرف مي گردد.
قرآن قوانين عام در هستي را سنت خدا و قوانين عام تاريخي و اجتماعي را فطرالله يا سنت هاي الهي در جامعه و تاريخ خوانده است. يعني فطرالله به نحوي هم فلسفه تاريخ و هم مطالعه تاريخ در برهه هاي گوناگون تاريخي را مورد مطالعه قرار مي دهد که از آن به عنوان جامعه شناسي ياد شده است. اما بايد توجه داشت که سنت هاي خدا در هستي همان قوانين عام در هستي است که ثابت و تغيير ناپذير اند؛ مانند حرکت سياره ها به دور آفتاب و حرکت منظومه ها به دور کهکشان ها و حرکت کهکشان ها در مدار هاي معين. اما قوانين الهي در تاريخ و جامعه متغير است که در واقع تغيير آنان وابسته به اراده انسان است. اين که تاريخ چه مسيري را مي پيمايد؛ اينجا نمي خواهم به تفصيل روي آن بحث کنم که آيا تاريخ مسير هدفمندانه را طي مي کند و داراي منطق خاص است و مسير از پيش تعيين شده را مي پيمايد يا اين که تاريخ فاقد منطق هدفمندانه است. اين موضوع، اين پرسش را مطرح مي کند که آيا بشر به سوي کمال گام بر مي دارد يا اين که انحطاط بالاخره زمينگرش مي کند. در اين حصه دو ديد تکامل گرايانه و ضد تکاملي وجود دارد که نخستين تاريخ را رو به پيشرفت و دومي رو به انحطاط ارايه مي کند. نظرية تکاملي مارکس پايان تاريخ را منتهي به نظام کمونيستي بدون طبقه خواند و .فوكوياما در نظرية پايان تاريخ، ادعا ميكند كه با فروپاشي نظام كمونيسم، آموزه ليبرال دموكراسي عالمگير خواهد شد. اين نظريه در برابر نظرية حکميت جهاني اسلام قرار گرفته است. اما اين نظر فوکو مورد انتقاد هاي شديد قرار گرفت و خودش نيز اين را پذيرفت و اظهار کرد که روند رسيدن به دموکراسي بسيار سخت و طولاني است. ملتها براي رسيدن به دموکراسي نيازمند نهادهاي سياسي اجتماعي هستند. در بسياري از کشورها به ويژه کشورهايي که نظامهاي اقتدارگرا و تماميتخواه دارند، چنين نهادهايي وجود ندارد. به همين گونه هانتينگون نيز بي خبر از شکل گيري غول ها و امپراتوري ها در شرق، پايان تاريخ در غلبة تمدن غرب بر هشت تمدن کنوني در جهان مطرح کرده است.
بسياري از فيلسوفان پاسخ سوال هاي بالا را از توانايي هاي فلسفة تاريخ مي دانند. از جهت اين که فلسفة تاريخ يکي از شاخه هاي فلسفة علم است و رويکرد دوگانه به تا ريخ دو نوع فلسفة تاريخ را نيز بوجود آورده است؛ يکي در پيوند به خود فعاليت و ديگري هم در مورد هدف هاي اين فعاليت. تفکر تاريخي هم مانند تفکر علمي نياز به دو نوع بررسي دارد. تاريخ به دو معنا يکي به رويداد هاي گذشته و ديگري هم به بيان و تعبيرو نوشتن شرح وقايع آن تمرکز دارد. زماني که فلسفة تاريخ ناظر به نفس فرايند رويداد هاي تاريخ باشد، از آن به عنوان فلسفة جوهري يا نظري تاريخ تعبير شده است و آنگاه که ناظر به تعبير و تفسير و بازگفتن و بررسي اشکال هاي مندرج در شاخة اول باشد، به آن فلسفة نقدي يا فلسفة تحليلي تاريخ مي گويند. فلسفة نظري تاريخ به بعد ماوراه طبيعي و نظر پردازي فلسفي تمرکز دارد و هدف آن درک مسير تاريخ و به طور کلي نشان دادن اين که با وجود ناهمگوني ها و کيفيت هاي غير عادي مي توان نتيجه گيري کرد که تاريخ را به صورت يک واحد به هم پيوستة حاوي يک طرح و برنامهي کلي تلقي نمود.
در اين ميان آنچه مسلم است، اين که تاريخ درس هاي آموزنده را براي انسان ها به ارمغان آورده است و هرچند در مسير پرفرار و فرود زمان روند مبارزة داد برضد بيداد راه هاي دشواري را پيموده که در بسياري موارد فداکاري و ايثارگري هاي داد به وسيلة بيداد به غارت برده شده است و از همين رو است که در هر برهه يي از زمان داد قرباني داده و اما قرباني هاي آن را بيداد به غارت برده است و بازهم انسان مظلوم اسير بيداد شده است. چنانکه مبارزات مردم افغانستان طي چهل سال گذشته اين حقيقت تلخ را به اثبات رسانده است و شاهد هستيم که شماري رهبران و فرماندهان جهادي چگونه با شبکه هاي استخباراتي وابسته شدن و چگونه آرمان هاي مجاهدين افغانستان را قرباني خودخواهي ها واهداف کشور هاي منطقه نمودند وامروز شاهد فاجعة کنوني در کشور هستيم. تأسف بار اين که هنوز هم زمامداران وسياستگران ما از گذشته هاي دردناک چيزي نياموخته اند و سرگذشت خونين انسان اين سرزمين را دست کم گرفته اند وبر گرده هاي مردم سوار اند و سرنوشت انسان سرزميني را به بازي گرفته اند که از چهل سال به اين سو در خون و آتش غوطه ور است. نه تنها اين که فقر، بي عدالتي، فساد، غارت و غصبت در وجب وجب آن زبانه مي کشد و بيداد مي کند. اين آقايان بدانند که کاسة صبر اين ملت لبريز شده است. آناني که از چهل سال به ين سو آتش جنگ را شعله ور نگهداشته اند، نشود که يک باره برعکس زبانه بکشد و آناني را ببلعد که از چهل سال به ين سو هستي مادي و معنوي اين مردم مظلوم را با بهانه هاي گوناگون به غارت برده اند. مگر آناني که از چهل سال بدين سو بر گرده هاي مردم افغانستان سوار اند، نمي دانند که اين ملت چه ها مي کشد.
آناني که سرنوشت انسان مظلوم افغانستان را بيرحمانه به بازي گرفته اند، مگر نمي دانند که در جامعة جنگ زدة افغانستان وقوع هر رويدادي ممکن است و بعيد نيست که بالاخره کاسة صبر اين ملت يک باره لبريز شده و تحولات غيرمنتظرة اجتماعي تيغ از دمار آناني بيرون کند که سرنوشت مردم افغانستان را به بازي گرفته اند. زيرا د رجامعه يي که تقلب، تروريزم، فقر فرهنگي، غارت و فساد بيداد مي کند، وقوع هر حادثه يي در آن ممکن است. شايد به اين دليل که از يک سو در جامعة ما از بار معنايي فلسفة زنده گي و فلسفة تاريخ کاسته شده و از سويي هم فلسفه پا در گل مانده است. اين بازيگران فکر مي کنند که صخرة فلسفه بر زمين سقوط کرده است و سيزفي وجود ندارد تا آن را به قلة فلسفي ببرد؛ زيرا از يک سو فلسفه از پرسش هاي ناسودمندي خود رنج مي برد و از سويي هم نه آنچناني فيلسوفي است که از عهدة اين کار موفقانه بدر آيد. از اين رو فلسفه با پرسش تحدي غير فلسفي دچار است؛ نه از درون به پرسشي تکان دهنده و نه از بيرون با دشواري تحريک کننده يي به مبارزه خواسته مي شود تا دوباره به جنبش درآيد؛ زيرا به حيوان اقتصادي بدل شده است تا با اقتصاد خود را آرايش تازه بدهد.
شايد دليل اين که «ونه گات» فتواي بي معنايي تاريخ را صادر کرده است، دليلش همين تقليل فلسفه تا حيوان اقتصادي باشد. ونهگات به بي معنايي تاريخ باور داشته و در اعتراض به بيمعنايي تاريخ و بيهودهگي جنگ، تقدير را انکار و قاطعانه از بشر دفاع ميکند. وي مي گويد، گرچه تندآب زمان بشر را همراي خود ميبرد، ولي او ميکوشد به مثابة يک انسانگرايي ابدي به منزلة مانعي در برابر بيمعنايي به وجود آورد. ونهگات و پيلگريم، هر دو توسط بيهودهگي کوبندة تاريخ از پا درآمدهاند و نميتوانند چيزي را بپرورند که نيچه آن را “عشق به تقدير” مينامد، چيزي را که براي تحمل بار عظيم تکرار ابدي حوادث الزامي است. با آن که شماري به فلاسفه به گسست الگوها يا پره دايم هاي فلسفي اشاره کرده اند و اما نيچه ميگويد: “ميخواهم هرچه بيشتر بياموزم که واقعيت محتوم را زيبا ببينم. پس من کسي خواهم بود که واقعيت را زيبا ميسازم.“ اما آناني که هر از گاهي مي خواهند به آن حادثه سازاني حق سکوت بدهند که پيش از پيش به کرگسان لاش خوار و معامله گر بدنام بدل شده اند، بدون ترديد خريداري آنان ارزانتر و ساده تر از مقابله با آنان است. به ويژه با آناني که به حادثه خوابان مزدبگيران حرفه يي بدل شده اند و با نسل عصيانگر پشت داده اند. تصميم گرفته اند تا فرياد هاي آنان را در گلو خفه کنند و نسل حادثه آفرين را مسخ و مزد بگيربسازند و آنان را در پرتگاه ذلت و وازده گي سرنگون نمايند. در اين ميان حق سکوت دهنده گان هم آگاه باشند که حالت آنان بهتر از حق سکوت گيران نيست. مردم افغانستان مي دانند که کي ها با استفاده از تضاد هاي قومي و در تباني با پاکستان در يک بازي چندگانه که حتا خارجي ها را فريب دادند، طالبان را دوباره بازسازي کردند و مصاحبة جنرال مراد علي مراد با صبح کابل بسياري از ناگفته ها را دراين مورد آشکارا کرده است که چگونه براي طالبان پايگاه ها ساخته شد و با خلق کردن سناريو هاي عجيب زمينه سازي کردند تا خارجي ها بخاطر عبور کاروان هاي شان ناگزير به دادن پول به طالبان شوند. به همين گونه بردن جنگ به شمال و جنايات ديگري در بغلان که همه در دوباره سازي طالبان نقش تعيين کننده داشت. اين مصاحبة آقاي مراد مشت آناني را برهنه مي سازد که پس از سال 2001 قدرت را در دست گرفتند و با به فريب کشاندن چند تا جهادي زمام امور را به تکنوکرات ها و ليبرال ها سپردند. اين گروپ متعصب و قوم پرست در تباني باهم طالبان را دوباره ساختند و جنگ را به شمال بردند. گفته هاي گيتس در کتاب «وظيفه» گواه آشکار بر اين حقيقت است که آقاي کرزي برايش گفته بود، جبهة شمال خطرناک تر از طالبان اند. آتشي که امروز در افغانستان شعله ور است، در واقع عامل اصلي آن حکومت هاي بعد از بن است. خوشبختانه که امروز طالبان هم اين دشمنان واقعي مردم افغانستان را تسليم نمي گيرند. آناني در اين جنايت ها بيشتر دخيل بودند که تشنة قدرت اند و سر مي دهند واما به بهاي عبور کردن از نعش هاي هزاران انسان آغشته به خون حاضر به از دست دادن قدرت نيستند؛ زيرا در شرايطي که بازي بر سر سرنوشت يک ملت باشد و بازيگران چه حق سکوت دهنده گان وچه حق سکوت گيران هر دو بازيچة در دست بازيگران بزرگ باشند. در اين صورت سرنوشت هر دو در دستان آهنين بازيگر بزرگ است و تاريخ گواه است که جاسوس و مزدور در پايان بازي با چه سرنوشت محتومي رو به رو است.
اين آشفتگي دردناک سياسي در کشوري حکومت مي کند که چهل سال جنگ ارزش هاي اخلاقي را شکننده و پاي رابطه هاي سياسي و غير سياسي را لنگ نموده است، بدون ترديد هر رابطه يي در آن شکننده و رابطه هاي سياسي در آن از کم ترين قداستي برخوردار استند. بنا بر اين شکننده تر ازهمه اند. با تأسف که چهل سال جنگ و خشونت تمامي ارزش ها به ويژه ارزش هاي اخلاقي را از رأس تا قاعده در جامعه ما نا بود کرده و تمامي رابطه هاي فردي و اجتماعي و سياسي و اخلاقي را شکننده و بي ثبات گردانيده است. از همين رو است که شکننده گي و از هم پاشي و آشفتگي سراپاي جامعهء ما را به سان بيماري ساري و ايپيدميک درنورديده است. اين سبب شده تا در جامعهء ما تمامي رابطه ها در عرصه هاي گوناگون به گونه کامل سياسي و از بار اخلاقي تهي باشد و فضايل اخلاقي و اخلاق فضيلت محور از جامعه ما رخت بربندد. دريغا که امروز اين آشفتگي در دنياي سياست ما به فرهنگ معامله و سازش بدل شده است و سياستگران ما را وازده و دمدمي مزاج و شتاب زده ساخته است که افتضاح آور و مشمئز کننده است. اين بيماري بيشتر از قاعده رأس جامعه را فراگرفته و شخصيت هاي در ظاهر بزرگ و مقام ها و سياستگران کشور را بيشتر فراگرفته است. هريک آنان را چنان در خود پيچانده و از خود بيگانه کرده است که حتا اگر جبريل تاريخ نازل شود و بر هر يک آنان صدها بار فرياد بزند «قم فانذر» آنان هرگز لحاف هاي غفلت و خود خواهي و منيت را از تن هاي بي سر خود دور نمي سازند و در آتش انسان سوز و کشور سوز عصبانيت و ديگر ناپذيري خود مي سوزند. اين از خودبيگانهگي برج و باروي اخلاقي را در سياستگران ما چنان فروريخته است که براي رهايي از زندان خويشتني خود به هيچ اصل و معياري باور نداشته و حتا خط هاي سرخ ناموسي را پشت پا زده اند و مي زنند. اين بيماري مزمن چنان واگير شده که جستوجوي انسان فاقد چنين اوصاف مفهوم جست وجوي سوزن در کاه جوال را دارد. با تأسف اين بيماري واگير چنان بر حريم گفتار و کردار و پندار بزرگان ما سايهء شوم افگنده که حتا کم ترين فرصت سفيد از سياه را هم از ميان برده اند. اين ويژه گي چنان بزرگان را در باطلاق خودنگري و خود خواهي سقوط داده است که رويکرد هاي سياسي آنان را به شيوه هاي کوچه بازاري رسانده است و حتا در محضر هاي عام هم از توهين کردن و دشنام دادن و نيشخند کردن ها به يکديگر هم دريغ نمي کنند.