بيست و چهارم سرطان امسال مصادف است با پنجاه و سومين سال روز شهادت چهرة ماندگار و نامدار تاريخ جديد افغانستان، علامه سيد اسماعيل بلخي، مصلح اجتماعي، خطيب توانا، سخنور پرمايه و فريادگر آزادي و عدالت. مطالعة شخصيت چند بعدي، ويژگيهاي فردي و عصر و زمانة بلخي نشان ميدهد که او تا چه اندازه از زمان خودش فراتر ميانديشيده و چه قدر از دانش هاي موجود عصر خويش آگاهي داشته و ضرورت تغييردر ساختار هاي متصلب و سنگ شدة حاکم، نظام سياه استبدادي و ظلم جاري در کشور را عميقا درک مي کرده و براي تغيير اين وضعيت تا مرز بازي با جان خود پيش رفته بوده است. شخصيت بلخي را از چند بعد ميتوان بر رسي کرد: اين که او يک عالم ديني به معناي واقعي بود. درک ديني اش نو انديشانه، به روز و مطابق با نياز زمان و جامعه و در عين حال محرک و الهام بخش بود. او خوانش سنتي از دين و برداشت هاي خشک و سطحي از احکام و اساسات آن و آموزه هاي علماي رسمي را که در برابر وضعيت موجود و سرنوشت غمانگيز مردم خاموش و بي اعتناء مانده بودند، نکوهش ميکرد وتصويري نو، پرشور و امروزين از ارزش هاي ديني ارائه ميداد. در اشعار و خطابه هاي بلخي درد و مظلوميت و فساد و تحريف و کج انديشي و نيرنگ بازي و تزوير گري موجود درجامعه مکرر به روزگار امام حسين عليه السلام و فاجعة کربلا پيوند زده مي شد و چارة اين همه را يک بار قيام مي دانست: چارة اين همه يک بار قيام است اينجا! بلخي خطيبي توانا و سخنور بي بديل بود. لحني پر شور داشت. او کلامش را با انديشه هاي بکر، نکته هاي بديع، پند و حکم و امثال در ميآميخت و باعث ميشد مستمعين در شور و جذبه فرو روند و محو واژه ها و کلمات و لحن پر شور و فاخر و جذاب وي شوند. او در سخنوري مهارت ويژه داشت. يک هنرمند واقعي بود. گاه با ذکر نمونه ها و مثال ها و متل ها، شنونده ها را تا مرز گشايش رواني، انبساط روحي، فرح و سرور پيش ميبرد و باز يک مرتبه ازاوج خطابه، کلامش دگرگون ميگرديد و به وضع رقبت بار و پر محنت مردم چنان ريزبينانه و دقيق گريز ميزد که فغان مستمعينش به آسمان ميرفت. بلخي صداي باز و پر قدرتي داشت، وقتي اشعارش را با آواز ميخواند، جمعيت همراه با فضا و مکان يک جا به شور ميآمد. صداي فاخر، آهنگين و نافذ او خيلي مؤثر ومنقلب کننده بود و روح و جان شنونده ها را تسخير ميکرد. به صراحت بايد گفت بلخي حقيقتا يک نابغه بود. استعدادي سرشار داشت و ذهني فوراني، خلاق، نو آور و پر تکاپو. دانشمندان لغت شناس نبوغ را «سطح بالاي کارکرد عقلاني يا خلاقيت، و نابغه را کسي دانسته اند که داراي چنين خلاقيتي باشد». فرهنگ وبستر، نابغه را کسي مي داند که« توانايي فطري ذهني با استعدادي منحصر به فرد داشته باشد. کسي که روحية او الهام بخش يا زندگي بخش يک قوم باشد. کسي که والاترين استعداد هاي ذهني به صورت موهبت به او اهدا شده است». يک نابغه واقعي معمولا قدرت تحرک خارق العاده اي دارد که اورا قادر مي سازد به سختي و طور مداوم کار کند و بر موانع و مشکلات فايق آيد که افراد عادي از آن عاجز اند. با توجه به اين نکته ها و تعاريف به جرأت ميتوان گفت که بلخي نابغه اي به تمام معنا بود. او در سنين دوازده – سيزده سالگي در پهلوي درس هاي معمول حوزوي، نيمي از کتاب هاي يک کتاب خانة عظيم را در مشهد خوانده و با آثار بسياري از فيلسوفان، مورخان، شاعران، عرفا و اهل تصوف آشنا شده بود. اين همه دانش و آگاهي چون سرمايه و توشه اي عظيم با روح و جان او عجين و ذهن وزبانش را سرشارساخته بود. بلخي عليرغم سنين نوجواني سري پرشور داشت و در حادثة مسجد گوهر شاد که نهضتي عليه استبداد رضاخاني بود سهم گرفت. با شکست اين نهضت به کشور خود افغانستان گريخت و در هرات با خطابه هاي حماسياش چنان شوري در ميان جوانان و اهل معارف بر پا کرد که که تن حاکميت به لرزه در آمد و ناگزير فضارا بر او قيد کرد و تحت مراقبتش قرار داد. او در همين سنين نوجواني وقتي وارد حوزة کهن سال نجف اشرف شد، در ميان آن همه استوانه هاي عظيم علم و فقاهت همچون ستاره اي درخشش کرد. سخنانش جان ها را به شور آورد و ذهن ها را بيتاب و پر تپش ساخت. وقتي يک جوان چهارده- پانزده ساله همچون خطيبان نام آور و پر آوازه و مطرح سخن ميزند وبردانشهاي زمانة خود کلام و فقه و عرفان و شعر و امثال و حکم و نمونه هاي تاريخي احاطه دارد و کلامش عميقا نافذ و پر از گرمي و و شور و حرارت است، چه چيزي غير از نبوغ مي تواند چنين حالتي را تعريف کند؟.. ويژگي ديگر بلخي « بصيرت» است. بصيرت در لغت به معناي عقيدة قلبي، شناخت، يقين، زيرکي و عبرت آمده است. بصيرت در واقع« بينشي بر آمده از شناخت صحيح و دقيق همراه با ايمان و باور يقيني است» برخي ها نوشته اند« بصيرت تنها ديدن با چشم نيست، بلکه نوعي بينش عميق در بارة حق و حقيقت است که در رفتارهاي فردي، اجتماعي، فرهنگي و سياسي بروز و نمود پيدا ميکند و موجب ميشود انسان در همة عرصه ها به ويژه عرصة اجتماعي، سياسي رفتارهاي همسو با حق داشته باشد. بلخي کسي بود که تنها به اندوختن دانش و پرکردن ذهن از دانش هاي زمان و سرگرم کردن مخاطبان با امثال و حکم به سنده نمي کرد و مانند بسياري از عالمان زمانش وضعيت موجود در جامعه و نظام را عادي و طبيعي و مقدر نمي دانست بلکه وضعيت ناهنجار و سرنوشت تلخ مردم جامعه اش را تحميل شده واجباري تلقي ميکرد. او واقعيت زندگي جاري در کشور را مصيبت بارو پر ستم ميديد، فقر گسترده در تمام لايه هاي اجتماعي و ناداري و مسکنت عام و آزادي هاي سلب شده و مردم غرق در بي خبري و نا آگاهي . او تبعيض و تحکم وزور گويي و قداره بندي را مي ديد و هزاران هزار جوالي و بيگار و بيکار را که از همة حقوق انساني و شهروندي خود محروم اند. زندان و شکنجه و شلاق را ميديد. صداهاي شکسته در گلو را، آرزوهاي ناکام و آزادي خواهان دربند و در کنارش سرداران سرکش و مستبد و خون خوار و هوس ران ومسؤليت ناشناس و يک طبقة مفت خوار و اشرافي و سير و پر در مقابل بيشترينه مردمان فقير و گرسنه و نادار.
پسمانی کشور از کاروان تمدن عصري، بلخي را عذاب ميداد. گاه ، فرياد ميزد:
مگر از صحنة بستان طبيعت دوريم
خته شد ميوة هر کشور و خام است اينجا
و خطاب به مسلمانان کشورش که روزگاري پيشتاز علم و دانش بودند و حالا در بستر فقر و ناداني غنوده اند که: برخيزيد و خواب از چشمانتان بزداييد و کاري کنيد:
بنگر که مرغ دانش به فلک گشوده شهپر
تو که شاهباز بودي بگشاي بال و پرخيز
او نداي برخاستن و کار کردن سر مي داد و فرصت را گريز پا و فرار مي دانست:
فرصت چه اندک است، به پاخيز کار کن
بنگر چسان به کار تو خورشيد و کوکب است
بلخي براي درک ماهيت دين که بيداري بخش و بر انگيزاننده است سخن ميزد و از تحجر وسکون و تن سپردن به قضا و قدر و تسليم شدن به سرنوشت تحميل شده برحذر مي داشت و ميگفت که « اين سخنان را از گوش خود بکشيد مسلمان و مؤمن يعني فقير و بي نوا و رنگش زرد و مشت خور ديگران بلکه بايد بدانيد ما بيچاره نيستيم چون همواره در فکر چاره ايم. مؤمن و مسلمان هميشه چهرة گلگون داشته و هميشه مشتش به دهان بيدادگران گره کرده بوده است.» او علماي سنتي زمانش را نکوهش ميکرد که به کنه دين و جوهر دوران ساز آموزه هاي ديني راه نيافته اند و همچنان در اوهام و تصورات واهي خود ميلولند:
شرم کن شيخ دگر حرف ز اسلام مزن
چه جفاها زتو بر پيکر اسلام گذشت
يا:
شيخ يک نکته نفهميد ز قرآن کريم
گرچه با ورد زبان سورة ياسين آموخت
و از منازعات و قيل و قال صوفيان و متشرعان که همواره به پوسته ها مي چسپند و از جوهر يگانة دين بي خبرند ناخوشنود بود : صوفي تو چند روز خدارا کنار باش- مردم گرسنه اند تورا جنگ مذهب است.
بلخي شجاع و نترس است. براي ايمان و عقيدهاش از هيچ خطر و تهديدي هراسي ندارد. گفته شده است « شهامت فقدان ترس نيست بلکه داشتن عزم انجام کار باوجود ترس است». کسي که خودرا وقف هدف والا ميسازد، در بهترين حالت طعم پيروزي را بيش از ديگران ميچشد. و در بدترين حالت و در صورت شکست، حداقل پر دل و جرئت شکست ميخورد. بلخي وقتي ضرورت مبارزه را درک ميکند، خطرهاي اين کار را مي فهمد و ميداند که دل شير نداري سفر عشق مکن:
پاي بي آبله کي بست در اين باديه نقش
هرکرا آبله در پاست نشان سفر است
يا:
ره مقصد بيابان است، سنگ خاره و رهزن
به جانان کي رسد آن بلهوس کز خوف جان گريد
بلخي سر خود را با فولاد جنگ مي داد اما در برابر زور و ستم سکوت نمي کرد. او معتقد بود که نظام استبدادي و ستمسالار که هيچ فريادي به گوشش نمي رسد جز با قيام خشمآگين و سيل خون فرو نمي ريزد و به همين خاطر به جوانان توصيه کرده بود که تنها قلم و فکر و فرهنگ و استدلال در فضاي سُربي ستم کافي نيست، راه چاره در انقلاب و جاري کردن خون است:
ز خون بنويس بر ديوار ظالم
که آخر سيل اين بنياد خون است
او در يک سخنراني، مردم را به دوري از ترس و پنهان کاري و بي تفاوتي در قبال سرنوشت خوش فرامي خواند و در ادامه ميگويد: «پس حق را بايد گرفت. با بيدادگر و با ظالم بايد مجادله کرد. کشورهاي مترقي خون ها ريختند، ملت هاي مترقي جان ها دادند، زحمت ها کشيدند، زير خطرها و بمب ها جان دادند تا نسل بعدي شان به عزت رسيدند» برخي از روي کين و عقده، با استناد به اين سروده هاي انقلابي، بلخي را آموزگار خشونت دانسته اند و اين که او خطاب به جوانان توصيه کرده قلم کارآيي ندارد به تفنگ و خون ريزي بگراييد. اما اينان اولا نميدانند که بلخي به فرهنگ و انديشه و قلم و تاثير آن در دگرگوني اوضاع باور کامل دارد و نمونه هاي آن را در خطابه ها و سروده هاي او فراوان ميتوان يافت اما آنان بازهم نمي دانند که نظام حاکم در زمانة بلخي چه نوع يک نظامي بود. نظامي که صدها نويسنده و روشنفکر و دانشمند را در زنجير و زولانه راهي زندان کرده بود. زندان ها را از آزادي خواهان پرکرده، فضاي گفت و شنيد را بسته و کشور را به خاک سياه نشانده بود. نظامي که زبان هارا بريده و قلم هارا شکسته بود. در چنين نظام و فضاي خفقان آورکه کسي را ياراي حق گويي و حق نويسي نبود و زبان ها در کام و آوازها در گلو مانده بود و هر طرف گزمه و شحنه و دار و داروغه و محبس بود، آيا چارهاي ميماند چز آن که راه انقلاب در پيش گرفته شود؟ ثانيا اين حضرات نميدانند که در نظام خشونت چند لاية نهادي شده و ظلم مضاعف تنها ايستادگي و پناه بردن به خشونت متقابل است که تورا ايمن ميسازد و گرنه در ميان گرگ ها پاره پاره ميشوي و نميتواني نقش بره و بزغاله را بازي کني. ثالثا اين حضرات نمي دانند که سي – چهل سال اخير، همين تفنگ و سلاح و مبارزة مسلحانه و مقاومت و دفاع فيزيکي و جنگ تن به تن بود که به شما هويت بخشيد و واقعيت تاثيرگذار شمارا به اثبات رساند و گرنه با گريه و زاري و روضه خواني و مظلوم نمايي و يا شکسته نفسي و کوچک کردن خود، کسي به شما پيشيزي ارج و بهايي قايل نمي شد. بلخي به جوانان جرئت و جسارت بخشيد. طلسم قدرت را شکست و از زندان و زنجيرش نهراسيد و پيام خودرا از گوشة محبس دهمزنگ به نسل آينده رساند و راه آزادي و آزادگي را به همه نشان داد. در کشوري که ما زندهگي ميکنيم تاري خش با زور و ستم و اجحاف رقم خورده است. همين امروز که بيست سال آزادي، دموکراسي، ارزش هاي مدني و حقوق زنان در معرض تهديد جدي قرار گرفته است، يک بار ديگر مي بينيم که قلم به دستان کشور راه غلبه بر توفان سياه ترور و دهشت را در توسل به تفنگ ميدانند و تاکيد ميکنند که پيام انساني و مدني به گوش ها ي کر و مغزهاي کور و ذهن هاي بسته تاثيري ندارد. بايد با قدرت و با سلاح تيز و مرگبار رو در رويش ايستاد، بر دهانش کوفت و سينه اش را هدف گرفت:
با مستبد که پنجه زدم حق نمي دهد
حق را به ضرب زور گرفتن ضرورت است