“زبان شناسی شناختی/ حوزۀ ادرک” مطالعۀ “زبان” و “شناخت” را با هم ترکیب میکند؛ این بدان معناست که در این شاخۀ از علم، زبان با سایرِ فرایندهای شناختی در ارتباط قرار میگیرد.
تحلیلگران انگیزۀ مهمِ پیدایی”زبا نشناسی شناختی” در دهۀ 1970 را عدم کفایت رویکردهای صورتگرا، که درآن زمان مکتبِ مقتدر درفلسفه و زبان شناسی به شمار میرفت، در پاسخ به برخی از پرسش های مربوط به زبان دانسته اند. “زبان شناسی شناختی” برخلافِ زبان شناسی صورتگرا که از ماهیتِ فلسفی برخوردار بود، تحتِ تأثیرِ نظریه هایی قرار دارد که بر پایۀ یافته های علوم حوزۀ ادراک، بویژه روان شناسی حوزۀ ادراک، ارائه شده اند. این تأثیر بیش از همه جا در پژوهش ها و کارهای مربوط به “مقوله بندی” ذهن انسان درپژوهش های چارلز فیلمور در دهۀ 1970 و جورج لیکاف در دهۀ 1980 و نیز در سنتِ روان شناسی گشتالت نمایان بوده که در اندیشۀ کسانی مانندِ لیونارد تالمی و رونالد لنگاکر پرورش یافته است.
“زبان شناسی شناختی” با دو الزام بنیادین مشخص میشود: 1. الزام تعمیم پذیری 2. الزام ادراک گرایانه.
طبق الزام تعمیم پذیری بایستی تمامی اصول عام در این شاخۀ از علم باید قابل اِعمال بر همۀ جنبه های زبانِ انسان باشند، از همین جهت دارای پیامدهای ملموسی برای مطالعۀ زبان است. اول آنکه مطالعاتِ زبانشناسیشناختی بر روی جنبه هایی مشترک زبان ها معطوف است و پژوهشگرانِ این حوزه در مطالعاتِ گوناگونِ مربوط به ساختار های واژه شناسی، دستور زبان و آواشناسی در همۀ زبانها، اصول همسانی را بکار میگیرند. دوم آنکه، رویکردهای زبان شناسی شناختی بیشتر به جای رهیافتِ افقی، رهیافتِ عمودی دررابطه با مطالعۀ زبان را در پیش گرفته اند. یعنی زبان را به مثابۀ مجموعۀ متشکل از لایه های سازمان یافته و مجزا و همانندِ لایه هایکیک میانگارند، برای مثال، لایۀ آواشناسی بر روی لایۀ واژه شناسی و این لایه نیز بر روی لایۀ دستورِ زبان قرار گرفته است.
الزام ادراک گرایانه، پژوهشگر را وا میدارد که تنها ویژگی ها و اصولی از زبان را در مطالعاتِ خود بیاورد که با دستاورد های علمی دربارۀ مغز و ذهن با سایرِ رشته ها سازگار و برابر باشد. همین الزام است که زبان شناسیشناختی را در صفِ علوم حوزۀ شناخت قرار میدهد و آن را به رویکردِ ماهیتاً میان رشته ای تبدیل میکند. الزامِ ادراک گرایانه بر این نکته تأکید می کند که الگو های زبانی وسازمان زبانی باید بازتاب دهندۀ ماهیتِ ذهن انسان باشد نه اینکه تنها به جنبه های زیباشناسانه مانندِ استفاده از نوع خاصی ازصورتگرایی یا بازنمودهای بهینه بپردازد.
مهمترین پیامدِ الزامِ ادراک گرایانه این است که برای تبیینِ واقعیت های این حوزه از سایرِ حوزه های علم، شواهدِ همگرا جمع آوری شود و تنها به زبان و پدیدۀ های زبانی بسنده نگردد.
با مطالعۀ اجمالی در زبان شناسی شناختی میتوان این حوزۀ از علم را به دو رویکردِ عمده تقسیم کرد: معناشناسی شناختی و رویکردِ ادراکی به دستور زبان.
حوزۀ معناشناسی ادراک، به بررسی رابطه میانِ نظامِ مفهومی و ساختارِ معناییِ رمزگذاری شده در زبان میپردازد، به بیانِ دیگر، بررسی بازنمایی ساختارِ ادراک (ساختارِ مفهومی) و ریختِ معنایی ( مفهوم سازی) را بر عهده میگیرد، پدیده های مرتبط با حوزۀشناخت را بررسی میکند و در پی آن است تا بنمایاند که “زبان چیزی جز معنا نیست”.
رویکردِ ادراکی به دستورِ زبان با وجودِ اینکه معطوفِ ارائۀ الگوهایی برای نظام زبانی( دستورِ ذهنی) است و چندان به بررسی ماهیتِ ذهنِ انسان نمی پردازد، اما بحثِ “معنا” همچنان در جایگاهِ ویژه قرار دارد.
معناشناسیشناختی در واقع با ساختارِ مفهومی و فرایندهای مفهوم سازی سروکار دارد و تنها به دنبال یافتنِ معنای زبانی نیست، بلکه این شاخه از مطالعۀ معنای زبانی در پی آن است که ماهیتِ نظام مفهومی را آشکار نماید. بنا براین فرضیه ها و نظریه های معناشناسی ادراکی بیشتر با ماهیتِ و سازمان نظام زبانی سروکار دارند.
معناشناسان ادراکی، که در مطالعۀ زبان برای تعیین و تبیین الگوی انتظام مفهومی بر روش شناسی جستجو بر اساس شواهد همگرا متکی هستند، همان دسته از الگوهای زبانی مربوط به ساختارِ مفهومی را پیدا میکنند و به جستجوی شواهدِ مربوط به این الگوها درزمینه ها و علوم دیگر می روند. برای مثال، الگوهای زبانی مربوط به مفهوم زمان، الگوی مفهومی ویژۀ را ارائه میدهد که در آنها زمانِ گذشته پشتِ سر و آینده پیش رو قرار دارد. نکتۀ جالب این جاست که شواهدِ به دست آمده از مطالعاتِ مربوط به حرکاتِ بدن نیز مؤید این الگوی مفهومی پیشنهادی هستند. در حرکاتِ بدن، زمانی که سخنگویان در بارۀ گذشته صحبت میکنند بیشتر به پشتِ سرِ خود اشاره میکنند و هنگامی که در بارۀ آینده سخن میگویند به روبه روی خود اشاره دارند. شواهدِ همگرا از دو شکل مجزای ارتباط، یعنی زبان وحرکاتِ بدن، الگوی مفهومی مشترکی را ارائه میدهند که دارای زیربناهای متفاوتی هستند. این نمونه مبین آن است که چرا معناشناسانِ ادراکی در ارائۀ نظریۀ نظام مفهومی موردِ استفادۀ انسان از شواهد و مستندات موجود در سایرِ رشته ها، به ویژه علوم انسانی استفاده میکنند. یکی از نظریه های غالب در معناشناسی ادراکی با نام نظریۀ “آمیختگی مفهومی” است که به یکی از ظرفیتهای ذهنی انسان اشاره دارد و تأثیرِ فراوانی بر مباحثِ علوم شناختی داشته است.
بررسی زبان از منظرِ ادراکی نشان میدهد که چگونه دانش زبانی با اجزاء شناخت ارتباط پیدا میکند و در ذهن بازنمایی و بکارگرفته میشود. یافته های جدید نشان می دهند که معنا نه تنها به صورتِ نمادهای صوری بلکه به صورتِ ادراکی و بافتی ساخته میشود. اینگونه است که مطالعاتِ ادراکی زبان میتواند ما را توان ببخشد تا نه تنها دانش زبانی را به عنوان بازنمایی صوری توصیف کنیم، بلکه بینشِ صحیح از ماهیتِ واقعی معنای زبانی و بازنمایی این دانش نیز داشته باشیم. همچنین باید گفت دستاوردهای جدیدِ علوم حوزۀشناخت نشان میدهند که فرایندِ ساختِ معنا انطباق ساده میانِ شکل و معنا نیست و در این جریان فرایندهای ادراکی نقش مهمی رابرعهده دارند. علیرغم عدم آگاهی ما از وجود این فعالیت های ادراکی باید گفت که آنها از مدتها پیش در زندگی ما وجود داشته اند و در تار و پودِ هستی ما رخنه کرده اند.