متن سخنراني استاد سيد حسين اشراق در مراسم سالروز عرس مولانا؛ «وصال جاودانه» که از طرف انستيتوت مطالعات استراتژيک افغانستان برگزار شده بود.
مولانا جلال الدين محمد بلخي از سخنگويان برجستة وجدان فرهنگي حوزة تمدني ما به شمار ميرود. او از مطرح کنندگان پرآوازة مدارا و تسامح در عرصة فرهنگ و تمدن بشري به شمار ميآيد.
مدارا و تسامح از جملة فاخرترين و انسانيترين جلوه هاي فرهنگ پربار حوزة تمدني ما به شمار ميروند كه درآثار انديشمندان و سخنوران سترگ ما، به ويژه در نوشته ها و گفته هاي عارفان بزرگ و بالاخص خداوندگار بلخ برجستگي ويژه يافته است.
جهان امروز بيشتر از هر زمان ديگر نيازمند ترويج افکار مولاناست. مخصوصاً در کشور ما و حوزة ما که انگار اين ادعاي توماس هابز که گفته بود”انسان گرگ انسان است” مصداق بيشتري پيدا کرده است.
اينک که “احترام به ديگري” و ارزش قائل شدن به مقولة “تفاوت” با چالش هاي جدي اي تعصب و قشريگري مواجه شده اند، پيام پر تسامح مولانا بي گمان بر دل رنجورِ مشتاقانِ رهايي خوش مينشيند و براي شان اميد خلق ميکند. به همين جهت در ميان گروه کثيري از بزرگان فلسفه و حکمت و عرفان، شايد پيام هيچکس به اندازة مولانا براي جهانِ امروز گِرهگشا و پر ارج نباشد.
عرفان مولانا افق معنوي گشوده به سوي همگان است، و احترام به “ديگري” از شاخصه هاي اصلي آن به شمار ميرود، معرفت او فراسوي مرزها و زمانها و نگاه اش فراتر از کيش ها و طريقت هاست. او داراي منش ديگري پذير است و اختلاف مؤمن و گبر و يهود را نيز برخاسته از پيشداوري آنها ميداند، به همين جهت برايش تنقيح پيشداوري اهميت اساسي دارد، از همين رو همه را به “مذهب عشق” فرا ميخواند.
ما مذهبِ چشمِ شوخِ مستش داريم
کيشِ سرِ زلفِ بت پرستش داريم
هرچند شِکَستِ يار، دل ها شِکَند
ما هم دل و جان بَهرِ شِکَستش داريم
در عصر مولانا هم کرامت انساني پايمال شده بود و تفرقه و اختلاف به اوج خود رسيده بود. به همين جهت تسامح و تفاهم را همچون گمشدة ميانگاشت که بايستي در سرلوحة زندگي انسان ها قرار گيرد.
او انسان را به صورتِ “ما هو انسان” گرامي ميداشت و منظورش ازين بحث يکسان بودن افراد و برتري نداشتن آنان نسبت به يکديگر بود. چيزي که تقدم بارزِ “بينا ذهنيت ” بر “ذهنيت ” را بنيادي مي انگارد و بر شکوفايي ظرفيت هاي گفتگويي ميانِ “خود” و “ديگري” پا ميفشارد.
گفتگو براي مولانا، افزون بر جنبة اخلاقي، نوعي هستي شناسي نيز تلقي ميشود که از رهگذرِ وجودِ “ديگري” “خود” معنادار ميگردد، به گونة که آگاهي انسان از همين رهگذر شکل ميگيرد و به واسطة تجربة درهم آميزي افق هاي مفهومي اي “خود” و “ديگري” معرفتِ آدمي صيقل ميخورد، رويکردي که مولانا را محبوب همگان ساخته بود. از همين رو در روز وفات اش از تمام فرقه ها حضور بهم رسانيده و عزادار بودند.
مولانا با شعارِ الطُرق الي الله بعددِ نفوس الخلائق”راه هاي رسيدن به خدا، به تعداد جان هاي خلائق است” پيروان اديان و مسالک را به سوي تفاهم فراخوانده است، او درگيري هاي بي اساس ميان آنها را ناشي از خيالات واهي و تعصبات بي جا مي انگاشت و بيزاري خود را از آنها اعلام نموده بود:
از کفر و ز اسلام برون است نشانم
از فرقه گريزانم و زنار نـدانم
يا:
چه تدبير اي مسلمانان که من خود را نميدانم
نه ترسا نه يهودي ام ، نـه گبر و نه مسلمانم
مولانا مدارا را به عنوان شعار نه بلکه به عنوان يکي پايه هاي معرفت شناسي خويش معرفي ميکرد، از نظر ايشان مدارا شناختِ محدوديتِ مواضعِ “خودي” است که بر بناي آن “ديگري” به عنوان حاملِ نظرگاهِ مستقل به رسميت شناخته ميشود، بنابراين “ديگري” پديدة نيست که فقط با محکِ “خودي” به سنجش در آيد و بر بناي آن فروکاسته شود، به همين جهت “پندارِ کمالِ خود” را مذموم مي شمرد و نکوهش ميکرد:
هر كه نقشِ خويش را ديد و شناخت
اندر استكمالِ خود دو اسبه تاخت
زان نمي پَرَد به سويِ ذوالجلال
كو گماني مي برد خود را كمال
عِلّتي بد تر ز پندارِ کمال
نيست اندر جانِ تو اي ذو دَلال
در جاي ديگر به “ديگري” چنان حق و احترام قايل ميشود که او را داناتر از خودش معرفي ميکند”ور هيچ نميدانم، دانم که تو ميداني”
مولانا گويي در رابطه با کثرت گرايي معرفتي نگاه ابو سليمان سجستاني را که ابوحيان توحيدي در المقابسات گزارش نموده پي گرفته است و آن داستان لمس فيل است. سجستاني گفته است”مردمان در بابِ حقيقت، نه از همة جهات بر صواب اند و نه از همة جنبه ها بر سبيل خطا، بلکه هر کسي از جهتي به حقيقت نايل مي شود” اين چيزي است که مولانا نيز بر آن نظر داشته است، چنانچه در داستان لمس فيل گفته است:
در کفِ هر يک اگر شمعي بدي
اختلاف از گفت شان بيرون شدي
آموزة که انسان ها را از ادعاي انحصارِ حقيقت براي “خود” هشدار ميدهد، همچنان متنبه ميکند که “ديگري” يکسره بر خطا شمرده نشود، بهتر آن است که همه را سزاوارِ بهره مندي از حقيقت بدانيم و زمينه هاي سوء تفاهم و تحريفِ روابط ميان يکديگر را بوجود نياوريم.
در گفتمان مولانا مدارا معطوف به گفتگو و “مهارکردنِ بيزاري”است، همچنان شيوه هاي خشونت آميز را در برابرِ چالش قرار ميدهد و رواداري به معناي ارج گذاري به “ديگري” را سرلوحة کارش قرار ميدهد، زيرا از نظر وي ديدگاه هاي ما محدود و کرانمند اند و نمي توانند بازتاب دهندة کُل حقيقت باشند، وضعيتي که ضرورتِ وجودِ “ديگري” را لازمي ميانگارد و مورد تأکيد قرار ميدهد.
ضرورت وجودِ “ديگري به معناي فلسفي براي ارتباطِ ميان فرهنگي واجدِ اهميت تلقي ميشود، به جهتِ اينکه تبادلات در عرصة ذهنيت و نظر را ضروري مي پندارد و اصل تكثر را در بستر گفتگو حفظ و بازآفريني ميكند، به قول هگل: “در گفتگو مسئلة مهم، شهامتِ گوش سپردن به ديگري، شجاعتِ پذيرشِ محدوديتِ خويشتن و در نتيجه پذيرشِ حق ديگري است” ويژگي هايي که مولانا به گونة تحسين برانگيز با آنها آراسته شده بود.
معروف است وقتي نزد سراج الدين قونيوي خبر بردند “كه مولانا گفته است كه من با 73 مذهب يكي ام؛ خواست كه مولانا را برنجاند و بيحرمتي كند. يكي را از نزديكان خود كه دانشمند بزرگ بود فرستاد كه بر سر جمعي از مولانا بپرس كه تو چنين گفته اي؟ اگر اقرار كند او را دشنام بسيار بده و برنجان! آن كس بيامد و برمَلاء سئوال كرد كه شما چنين گفته ايد كه من با هفتاد و سه ملت يكي ام؟ [مولانا در پاسخ] گفت: گفته ام. آن كس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز كرد. مولانا بخنديد و گفت: با اين نيز كه تو ميگويي يكي ام. آن كس خجل شده بازگشت”.
شايان يادآوريست که مدارا و تساهل، از دير باز، از ثمرات و دستاوردهاي تمدن مغرب زمين به شمار آمده است؛ اما دور از انصاف خواهد بود اگر سهم و نقشِ ساير تمدن ها و فرهنگ ها، به ويژه تأثيرِ انكارناپذير فرهنگِ پربار عرفان شرقي، در اشاعة مدارا و تحمل افكار دگرانديشان و همزيستي مسالمتآميز با اقوام و اديان مختلف، ناديده يا دست كم گرفته شود.
نبايد فراموش كرد كه، همزمان با حاكميت مطلقِ تاريك انديشي و جزم گرايي و خشونتورزي بر اروپا در قرون وسطي، بسياري از فيلسوفان و انديشمندان و سخنوران حوزة تمدني ما، در گفته ها و نوشته هاي شان، آشکارا يا به تلويح، از ضرورتِ احترام به آراء و اعتقادات ديگران دفاع كرده اند. آثارِ اكثريتِ قريب به اتفاق صوفيان و عارفان ما بويژه مولانا گوياترين و صادقترين گواهِ اين مدعاست.
مولانا جلالالدين بلخي، افزون بر اينکه معتقد بود که آدمي زادگان نمي توانند حقيقتِ مطلق را بشناسند، ديدگان ما را بر اين واقعيت ميگشايد که علم و ادراک آدمي از حقيقت، بالجمله نيست. نتيجة درک غيرِ قطعي از حقيقت، بردباري، احترام و معرفتشناسي توأم با فروتني را به ارمغان ميآورد. اين فروتني معرفتشناسانه را حتي پنج قرن بعد در پيام هاي ليسنگ طلايه دار مطرح روشنگري در آلمان ميتوان ديد؛ درام ناتان خردمند او مشهور ميباشد، ايشان در جايي گفته است:”اگر خداوند در دستِ راستش تمامي حقيقت و در دستِ چپش تنها غريزة هميشه پوياي در پي حقيقت بودن را نگه داشته باشد، با اين پيشفرض كه من هميشه و تا ابد راه خطا بپويم و به من بگويد “انتخاب كن” من با فروتني به دست چپ اش ميافتم و ميگويم: پدر اين را به من بده، زيرا حقيقتِ ناب تنها از آنِ توست”
مولانا افزون بر اينکه در حوزة تمدني ما اثر گذار بود در غرب نيز الهام آفرين بوده است، از همان سدة 19در غرب که مکتب “تعالي گرايي“ تحت تأثير حافظ و سعدي، خيام و مولانا رشد و توسعه پيدا کرد. چهره هاي برجستة مانندِ وينفيلد، نيكلسون، ادوارد براون، رابرت الوود بلاي، ماري انا شميل، ويليام چيتيک، فرانکلين ليويز، برايان باركس و ديگران در معرفي مولانا مساعي به خرج داده اند. در جريان همين آشنايي بوده است که ويليام جونز زبان شناس، اديب و خاورشناس انگليسي، گفته است“شايد كتابي به ارزشمندي مثنوي تا حال به دست انسان سروده نشده باشد. مثنوي همچون دشتِ دست نخورده و پوشيده از گلهاي فراوان و در اقليمي مساعد است”
جان هيك فيلسوف مطرح دين نيز در كتابِ “تفسير دين: پاسخ هاي انسان به وجودِ متعالي” فصلي را با نقل قول از مولانا آغازکرده است: “شمع ها بسيار اند اما روشنايي يكي است” همچنان داستان فيل ايشان را نيز در امر توجيه نظرية پلوراليزم ديني اش مورد بهره قرار داده است.
مولانا “انانيت” و “منيت” را با تعبير هاي گوناگون مورد نکوهش قرار داده است، جيمز راسل لوول شاعر امريکايي يکي از حکايت هاي مثنوي در همين مورد را به گونة تحسين آميز يادآوري کرده است: كسي خانة محبوب خود را كوبيد. صدايي از درون پرسيد “كيست”؟ و او پاسخ داد كـه “مـن هستم” آن صدا در جواب گفت “در ِاين خانـه بـر روي آن كـه مـن و تـو دارد گشـوده نيست”؛ در گشوده نمي شود، پس از آن عاشق سـر بـه بيابـان مـيگـذارد و پـس از يـك سـال بـاز مـي گـردد و دوبـاره بـر در ميكوبد؛ باز هم صدا مـي پرسـد كيسـتي؟ و او مـيگويـد “تـويي”؛ و در، بـه روي او بـاز ميگردد.
آن يکي آمد دَرِ ياري بِزَد
گفت يارش کيستي اي مُعْتَمَد؟
گفت “من“، گُفتَش بُرو هنگام نيست
بر چُنين خواني مُقامِ خام نيست
خام را جُز آتشِ هَجـــر و فِراق
کي پِزَد؟ کي وا رَهانـَــد از نِفاق؟
رفت آن مِسـکين و سالي در سَفَر
در فِـراقِ دوست سوزيد از شَرَر
پُخته شُد آن سوخته، پس بازگشت
باز گِردِ خانة اَنباز گشت
حَلـــقه زد بر دَر به صــد ترس و اَدَب
تا بِنَجْهَــد بي اَدَب لَفظي زِ لب
بانگ زد يارش که بر دَر کيست آن؟
گفت بر دَر، هم تـويي اي دِلستان
گفت اکنون چون مَني، اي “من“ دَر آ
نيست گُنجايي دو من را در سَرا
شايان يادآوري ميدانم که در حوزة زبان پشتو نيز مولانا محبوب است و گرامي داشته ميشود. مولـوي عبـدالجبار دفتر هاي اول و دوم مثنوي را ترجمه کرده است. پروفيسور نور جهان جهان برخي از حکايت هاي مثنوي را به پشتو برگردان نموده و تحت عنوان “گلدستة رومي” در سال 1969 منتشر کرده است. صالح محمد هوتک کندهاري همکار قلمي سراج الاخبار داستان هاي مثنوي را در 1318 تحت نام “پشتو مثنوي” به نظم در آورده که در سال 1350 منتشر شده است. ترجمة منثور سه دفتر مثنوي معنوي را عبـدالاکبر خـان اکبر در 1977 به دست نشر سپرده است. ترجمة مثنوي تحت نام “پشتو روان نثر” بواسطة نازک مير زهير بلخي صورت گرفته است و فيه ما فيه نيز توسط حبيب هوسا، نازنين حليم، محمد آصف احمدزي، محمد ذاکر ذکي، هارون حسن و ميرويس فضلي برگردان شده است. ضروري به نظر ميرسد آنهايي که در جهت برگردان آشعار يا آثار مولانا تلاش کرده اند يا براي معرفي آن چهرة جاودان و همچنان ترويج افکار و آموزه هاي ايشان زحمت کشيده اند گرامي داشته شوند. من به نوبة خودم از رهبري انيستيتوت مطالعات استراتژيک سپاسگزاري ميکنم که از دانشمندان و مترجمان آثار خداوندگار بلخ قدرداني به عمل ميآورد.
سخنم را با ستايش صالح محمد هوتک از مثنوي به پايان ميبرم:
“ير مي خوش دی“ مثنوي
مثنوي دی مولوي
مثنوي څه شه کتاب دی“
چه گويا د عشق په باب دی“
مولانا خو لوي جناب دی“
مثنوي يي لــوي دريـــاب دی“
اگر قرار باشد از بديل مناسب در برابر تند روي هاي ايدئولوژيک سخن به ميان آوريم، بي گمان يکي از مهمترين منابعي که به آن اتکاء نماييم، آموزه ها و تعليمات پرمدار اي مولاناست.
از شکيبايي همة شما سپاسگزارم.