پنجم ماه می دوصد و سومین سالروز تولد کارل مارکس پیشکسوت سنت انتقادی است. اندیشه های مارکس و به دنبال آن مارکسیزم هرچه بود یا هر چه شد از بزرگترین رخداد های قرن های ۱۹ و ۲۰ به شمار میروند، به دلیل اینکه متدولوژی دریافت های ایشان از تاریخ و جامعه تا پایان قرن ۱۹، تمامی آراء او را به جامعه شناسی سیاسی کشاند، تا آنجا که کاربرد سیاسی پیدا کرد و آمیزۀ از سیاست و ایدئولوژی را وارد گفتمان های اجتماعی نمود. دلیل جاذبۀ مارکس نیز در همین امر نهفته بود، زیرا او به جای طرح نظریه، “الگو” ارائه میداد، به همین جهت در کشاکش های سیاسی و اجتماعی نیز مورد بهره برداری قرار گرفت. ایدئولوگ های مارکسیست از این وضعیت استفاده نمودند و توانستند از نارضایتی توده ها بهره ببرند و هندسۀ قدرت را در کشور های مختلف دچار تغییر نمایند. در آن شرایط فضا به گونۀ آماده شده بود که یکطرف مردمانی با رفاه نسبی که هر لحظه مورد تهدید واقع میشدند و از جانب دیگر توده هایی که در توسعه نیافتگی فرهنگی و فقر میان مرگ و زندگی دست و پا می زدند، مارکسیزم را به مثابۀ مشی سیاسی و مبارزاتی شان برگزیدند، فضای پرالتهابی که حکایت از غلبۀ مارکس سرایی بر مارکس خوانی داشت، تا آنجا که نامدارترین چهره ها مانند لنین نیز چندان اهل مارکس خوانی نبود، او کار های مارکس را از کانال پلخانف میشناخت و از مطالعاتی پردامنۀ درآن زمینه بهرۀ چندانی نداشت!، رویکرد مخاطره آمیزی که در پروردن مارکسیست های عامیانه نقش مهمی ایفا کرده است. مارکسیست های عامیانه کسانی به شمار میروند که برای اثبات هرگونه ادعای خود بر نقل یا کیفیت ایدئولوژیک مشخصی از فلسفۀ سیاسی مارکس چنگ میاندازند و آن را به امر کلی و اجتناب ناپذیر در تمام زمینه ها و زمانه ها اعلام میدارند، روندی که بیشتر از روح رمانتیک آثار مارکس سرچشمه میگرفت.
کارل مارکس: آنچه که میدانم اين است که من مارکسيست نيستم.
خود مارکس نیز از فضای مسلط رمانتیکی قرن نزدهم اثر پذیرفته بود، محیطی که او در آن بسر میبرد، از جو سرشار از رمانتیزم برخوردار شده بود، رمانتیزمی که از جنبۀ تراژیک زندگی حکایت ها و شکایت ها داشت. در آن شرایط رمانتیک ها به انواع فرار رو میآورند، فرار به گذشته، فرار به تخیل، فرار به سرزمین های دور، خلاصه هر فراری که آنان را از وضع تأسف بار سرمایه داری دور نگه میداشت. در آن وضعیت
(پس از تولد مارکس) رمانتیزم که در اواخر قرن هجدهم از انگلستان به آلمان و پس از آن به فرانسه برده شد، بر ادبیات اروپا حاکم بود و بر اساس باورهای خود عمل میکرد، افزون بر زیبایی، زشتی ها و بدی ها را هم نشان میداد. رمانتیک ها بیشتر بر اساس تخیل و احساس عمل میکردند و به تضاد ها توجه داشتند و برنامۀ اصلی شان مبارزه بود، مبارزۀ که مباحث کسب آزادی، دامن زدن به هیجان مردم، سواری بر بال های خیال، کشف شهود برای کشف اسرار جهان، افسون سخن و افسانۀ مسیحیت آرامش طلب را در کارنامۀ خود داشت.
مارکس نیز از آن فضای رمانتیک بیرون نبود. گذشتۀ شاعرانۀ ایشان، نگاه اش به انسان و تاریخ آرمانخواهی او، رابطۀ دوستانۀ اش با رمانتیک هایی مانند هاینریش هاینه و توماس کارلایل، همه زمینه های رمانتیک اندیشی او را فراهم کرده بود. به عبارتی رمانتیزم شکلی از تفکر هم هست، تفکری که به گونۀ مثال در برابر پرسمانی که با دشواری محاسبه و تبیین مواجه باشد، به سوی رمانتیزم متمایل میشود، به جهت اینکه رمانتیزم جنبش خرد گریز است، از همین رو رمانتیک ها جامعه را محصول تاریخ میدانند و نه ابتکار و اختراعی که خرَد طرح آن را ریخته باشد. در این صورت به گفتۀ کارل پوپر “همه چیز به گونۀ است که در اثر بازی حوادث و رویداد های پیش بینی نشدۀ تاریخ پدیدآمده و از پیچ و تاب افکار و منافع و کشاکش رنج ها و شور و اشتیاق ها سربرآورده است”.
از بخت بد دیگر مارکس نیز میتوان سخن گفت، و آن این است که او وقتی زنده بود شاید فرصت نکرد نوشته هایش را به گونۀ سیستماتیک جمعبندی و تنظیم نماید، بویژه اینکه بخش زیادی از آنها پاسخ به نوشته ها و آرای دیگران بود که امروز تعداد زیادی از آنها فاقد ارزش تلقی میشوند. گذشته از آن نوشته های مارکس در زمانۀ نوشته شده اند که هر کدام از آنها میتواند رشد فکری او را در مقاطع مختلف نشان دهد و هر کسی برای اثبات نظر خود به یکی از آن نوشته ها مراجعه نماید و همچون فاکتی برای پررنگ کردن آن بپردازد، چیزی که نمی توان آن را نظر قطعی مارکس به شمار آورد، زیرا به قول رایت میلز “مارکس واحدی” وجود ندارد. به همین جهت قرائت های متفاوتی از آن ارائه گردیده است، چنانچه میتوان از مارکسیزم ارتدوکس، فلسفی، انتقادی، ساختارگرا، فرهنگی،
مارکسیزم- لنینیزم، مارکسیسم- لنینیزم- مائوئیزم و غیره یادآوری نمود.
شایان یادآوریست که ماركس در نگاه به وجود، نقد متافیزیك غربی و همچنان نگاه اش به مقولۀ “كار”، بدون آنكه نامی از “پدیدارشناسی” بر زبان آورد، به یك معنا كارش پدیدارشناسانه بوده است. افزون برآن یكی از مهمترین مفاهیمی كه منظومۀ فكری او برآن استوار گردیده،”دیالكتیك هگلی” است. از نظر هگل دیالكتیك دارای دو بُعد منطقی و تاریخی بود. دیالكتیك به لحاظ منطقی، اسلوب فكری وحدت بخشی برای غلبه بر شكاف میان نفس انسانی و جهان یا به عبارتی میان سوژه و ابژه طراحی گردیده كه ماركس از آن بهرۀ فراوان برده است. در ساحت فلسفه نیز به صورت كل اندیشۀ ماركسیستی با فلسفۀ انسان آغاز میشود، به گونۀ که پرسش اصلی در آن نظام اندیشهگی پرسش از “وجود” است. ماركس در دستگاه فلسفی اش جستار مهمی با عنوان “فراموشی وجود” را مورد تحلیل قرار داده است. به گمان ایشان انسان ها و جامعۀ بشری از یونان باستان تا امروز مفهوم “وجود” را یکسره فراموش كرده اند. او از این فراموشی در سرفصل “از خود بیگانگی” بحث کرده است. برای ماركس از خود بیگانگی انسان در این حقیقت متجلی میشود كه نیروهای انسانی، فرآورده ها، آفرینش ها و همۀ آنچه تداوم و بسط شخصیت انسان است و باید به گونۀ مستقیم برای پربار كردن آن به كار گرفته شود، از او جدا گردیده، موقعیت و قدرت مستقل به دست آورده اند و برای تسلط بر او به مثابۀ فرمانروا به سوی او برگشته اند، وضعیت ناهنجاری که انسان در آن همچون خدمتكار بی اختیار بسر میبرد.
در منظومۀ فكری ماركس هستی اصلی انسان “اگزیستانس” اوست كه محصول كار تولیدی است. ماركس با پیش كشیدن این بحث هم بر نگرش تاریخی تأكید نموده و نیز بحث قدیمی فیلسوفان در مورد گوهر فرد انسان را بازخوانی کرده است. او با تأكید بر كنش، مناسبات اجتماعی و تاریخ، برخی از جنبه های بنیادین پراکسیس انسان را پیش بینی كرده بود، پیشبینی که موجب شد سیمای اورا دو گونه بشناسند: برخی او را تحلیلگر ژرف اندیش نظام های طبقاتی تلقی میکنند؛ به گونۀ که ایشان ساختارهای مبتنی بر استثمار و بی عدالتی را به صورت جدی در پرویزن نقد قرار داده و راه رهایی توده های ستمدیده را مشخص نموده است. اما با وجود آن برخی او را “خطرناک” ارزیابی نموده اند، به جهت اینکه شالودۀ نظری نظام های توتالیتر بر بنای فرض های او استوار گردیده و توجیهی برای تمامیت خواهی شده اند، بدین سان مارکس هم برای اندیشوران انسان دوستی مانند آنتونیو گرامشی، رومن رولان و اریش فروم الهام بخش بوده و نیز به دیکتاتور های مانند استالین و مائو فرصت داده است که به نام او سرکوب کنند و برای برپایی بهشت های موهوم شان اختناق بوجود آورند. مشکلی که از روش شناسی خود مارکس نیز مایه گرفته است، مارکس مدعی شده است که تحولات تاریخی مطابق با منطق دیالکتیک پیش میرود و نحوۀ صحیح مطالعۀ آن، روش دیالکتیکی است. حال آنکه به نظر میرسد او این منطق را پیشفرض گرفته و به یاری آن به مطالعۀ تاریخ میپردازد. دقیقتر آن است که بگوییم مارکس با روش دیالکتیکی به مطالعۀ تاریخ و اقتصاد نمی پردازد؛ بلکه تاریخ و اقتصاد را مطابق با منطق دیالکتیک تحلیل میکند؛ یعنی به نوعی این دو حوزۀ بسیار مهم
(تاریخ و اقتصاد) را در قالب های مفهومی بزرگتر و نظامبخش نظری خود جا می دهد و ارائه میکند. سپس تلاش میورزد که حوادث تاریخی و تحولات اقتصادی را به نحوی تبیین نماید که تأییدی بر روش دیالکتیکی مورد نظر خود او باشد و برخی رخداد ها را به عنوان شاهد مثالی بر درستی نظریۀ خویش معرفی مینماید. درنهایت، میتوان گفت که مارکس کُل تاریخ را از آغاز تا پایان مفهوم سازی و تعریف میکند، همچنان، جامعۀ نهایی را نیز پیشبینی مینماید. وی از ابتدا تصمیم خود را گرفته و جامعۀ آرمانی خود را طراحی و ترسیم و انتهای تاریخ را نیز توصیف کرده است، چیزی که در کشور های زیادی بویژه در افغانستان مطلق گرایی ها و سوء فهم های زیادی را دامن زده است.
در کشور ما وضعیت فهمیدن مارکس از وضع ناشایستۀ برخوردار بود، در گذشته ما شرایطی مناسبی را برای مارکسخوانی علمی به دلایل توسعه نیافتگی و سیاست زدگی نداشتیم. اکنون در این مورد تغییراتی را میتوان احساس کرد، در دوران های چپ سرایی در کشور چنانچه گفته شد دو خوانش پررنگ و با مرزبندی های خونین از مارکس وجود داشت، برخی او را در هیأت پیامبر رهایی و عدۀ دیگر نیز همچون اهریمن معنویت سوز معرفی میکردند، وضعیتی که تلاش های علمی او را در حاشیه رانده و مورد استفادۀ ابزاری ایدئولوژی های قدرت محور قرار داده بود، اما امروزه در رابطه با میراث فکری و ایده های انتقادی او برای تغییر نیز توجه نشان داده میشود، به گونۀ که از ایشان به عنوان یک فیلسوف و جامعه شناس برجسته در کنار کسانی مانند دکارت، کانت، هگل، اگوست کنت، سن سیمون، دورکیم، ماکس وبر و … یاد میشود. اکنون او پیامبر پیشگو شناخته نمی شود، بلکه فیلسوف و جامعه شناسی است که همانند ده ها فیلسوف و جامعهشناس راست و چپ دیگر تأملات اش فراتر از مرز های ایدئولوژیک مورد توجه قرار میگیرند، تأملات انتقادی که دربارۀ ساختار نظام سرمایه داری، بویژه در اثر ناتمام “کاپیتال” انجام داده است، در این وضعیت دیگر انحصار حقیقت در سنت مارکس رنگ باخته، آرای او از ظرفیت گفتگو با گفتمان های رقیب برخوردار گردیده و تن به بازخوانی نیز داده است، به همین جهت این سخن مارکس امروزه مهم انگاشته میشود که گفته بود:”آنچه که میدانم این است که من مارکسیست نیستم”.