واژه تاريخ از جمله واژههايي است که بر معاني مختلف دلالت ميکند. انسان و جهان همه موجودات تاريخمند اند. علم تاريخ هم تاريخ است و تاريخ علم هم تاريخ است. فلسفه، دين و تمدنهاي مختلف؛ همه و همه در دامن تاريخ زاده شده و همه چيز با تاريخ؛ تاريخمند گرديده. گرچه انسانها جغرافياي زيست دارند اما سراسر زندهگي انسان تاريخ است و خود او همچنان تاريخ آفرين است. بعضي ادعا دارند که همه عالم و هستي در تاريخ متحول شده، مسير تکويني و راه تکامل خود را ميپيمايد. خلاصه هرچه از گذشته تا به امروز هست، تاريخ است.
دراين مقاله کوتاه کوشش ميکنم از تاريخ يک ذهنيت کلي ايجاد کنم با وجودِ که ميدانم داستان تاريخ سرِ درازي دارد. از آغاز خلقت تا به امروز و از امروز تا فرداي نا معلوم ادامه خواهد داشت و هيچگاه توقف، عقبگرد و يا تکرار در تاريخ وجود ندارد. علما و دانشمندان تعاريف مختلف از تاريخ دارند. ابنخلدون ميگويد تاريخ ظاهر و باطن دارد. مطهري تاريخ را به تاريخ نقلي، علمي و فلسفه نظري تاريخ تقسيم ميکند. توينبي تاريخ را ظهور و افول تمدن ها ميداند. فلسفه هگل که در حقيقت خود يک فلسفه تاريخي است؛ تاريخ را يک جرياني عقلاني و ضروري ميداند نه تصادفي. چنانچه بسياري از فلاسفه بعدي، فلسفه تاريخ هگل را بزرگترين تيوري فلسفي در مورد تاريخ ناميدند. هگل تاريخ را تاريخ تکامل ايده يا روح جهان مىدانست. او از ارتباط انسان و خدا آغاز کرد و رابطه بين خدا و انسان را رابطه عاشقانه و ديالکتيکي ميدانست. از نظر هگل بنده و خدا هردو به همديگر نيازمند و خواستن خواه همديگر اند. وى رابطه شان را دو جانبه ميدانست. جهان از نظر هگل ايده به معناي تفکر نبود بلکه جهان را شکلِ تجسم يافته ايده ميدانست و ميگفت ايده نامحدود خدا است و باور داشت که خدا بدون جهان خدا نيست. مارکس که خود از شاگردان هگل بود گفت من مخروط ديالکتيک هگل را که وارونه بود و ماهيت ميتافزيکي داشت برگرداندم و با قاعده آن را به زمين نشاندم و دريافتم که مبارزات طبقاتي محرک اصلي تاريخ است نه ايده، چنانچه در تمام آثار مارکس و دوستاش انگلس از ماترياليزم تاريخي و ديالکتيک در تاريخ به مثابه علم و فلسفه تکامل جامعه، ياد ميکنند. مارکس تاريخ را به پنج مرحله تقسيم كرد. در ادبيات مارکسيسم تاريخ جايگاه بلند دارد. از ديد ماركس تاريخ هر جامعه تاريخ مبارزات طبقاتي آن جامعه است. او سير تکامل تاريخ را يک جانبه و برگشتناپذير و همچنان جبري ميدانست و معتقد به ديترمينيزم تاريخي بود. تيوري تکامل و جبر تاريخ ستون فقرات ماترياليزم ديالکتيک را تشکيل ميدهد. مارکسيس مبارزات طبقاتي را انعکاس تضاد بين نيرو هاي مولده و مناسبات توليدي معرفى کرده و پايان آن را تحقق کمونيزم يعني کار اشتراکي با مالکيت اشتراکي ميدانست. اما اصطلاح
«تاريخ قضاوت ميکند و از کجا آمده چيست؟»
قضاوت تاريخ در حقيقت تبيين جبر تاريخ است که از تيوري ماترياليزم تکامل تاريخي ناشي ميشود و بيانگر اين مسئله است که تاريخ جريان قطعي و جبري است که مسير جبري را طي ميکند. به گونه که سرمايهداري پايان دارد، رفتن و رسيدن به سوسياليسم و در ادامه آن حرکت به سوي جامعه کمونيستي حکم و قضاوت اصلي تاريخ است که يک روز همه شاهد تحقق آن خواهيم بود. اما ديديم که با پايان جنگ سرد، تيوري جبر تاريخ با مراحل پنجگانه آنطور که مارکس ادعا ميکرد، قبل از پايان عمر سرمايهداري، اعتبار کاربردي آن به پايان رسيد. امروز بسيار اند کساني که ميگويند تاريخ به آينده قضاوت نميکند بلکه ما و آيندهگان استيم که به تاريخ قضاوت ميکنيم چون به تعداد مورخ، قضاوت هاي تاريخي مختلف وجود دارد. اين که تيوري مارکسيسم در قرن بيست در عمل به کجا رسيد به آن کارى نداريم. مارکس و هگل هر دو تاريخ را موجود زنده تصور مىکردند که هدفمندانه در مسير معين و تغييرناپذير به پيش ميرود. چنانچه شريعتي هم ميگفت تاريخ رودخانهاي است که از پستي و بلندي ها و تنگنا ها عبور کرده، در نهايت به بحري ميرسد که در آن طبقات اجتماعي رسوب نموده و جامعه عدل الهي تحقق مييابد. گرچه اين نظريه با مخالفت هاي رو به رو است، چون انسان موجود زنده و با اراده است و حوادث بسيار کوچک بهگونه غير منتظره ميتواند تحولات بزرگ را در سرنوشت جامعه ايجاد کند.
بعضي معتقداند که فلسفه نظري تاريخ، دانشِ است که از کليات بحث ميکند نه از جزئيات. عقلي است نه نقلي. داکتر عبدالکريم سروش ميگويد رابطه علم تاريخ و فلسفه تاريخ را نبايد طولي تصور کرد، چون در فلسفه تاريخ قوانين قاطع براي ظهور يا پيشبيني حوادث و تحولات تاريخ وجود ندارد ويا هنوز کشف نشده. ما نبايد تصور کنيم که فلسفه تاريخ دوران جواني و عدم پختگي علم تاريخ است. ادعاي پوزيتوستها که علم تاريخ هم مانند ديگر علوم تجربي به قوانين دست يافت که ميتوان به اساس آن حوادث را دقيق پيشبيني کرد زياد طرفدار ندارد اما تفاوت بين فلسفه نظري تاريخ و علم تاريخ را چنين ميتوان خلاصه کرد که در فلسفه نظري تاريخ کشف قوانين مطرح است اما در علم تاريخ هدف بهکارگيري قوانين است نه کشف آن. فلسفه نظري تاريخ علم به شدن ها است اما علم تاريخ حرف از بودن ها دارد. فلسفه نظري تاريخ ميتودولوژي است که حوادث تاريخ را ارزيابي نموده و از چگونه ظهور و حادث شدن حوادث تاريخي خبر ميدهد اما علم تاريخ علم شناخت و تفسير گذشته جوامع انساني است که ويژهگي هاى ميتوديک و گزينشي خود را دارد. علم تاريخ دنبال تمام حوادث گذشته ميرود ولو حوادث و رويداهاي جزئي که صرف يکبار اتفاق افتاده باشد اما هيچ مورخ نميتواند تمام حوادث تاريخي را بيان کند ويا دريابد چون حوادث تاريخي، بر عکس تصور ساده ما قابل ديد و فهم يکسان براي همه نيست بلکه اين مورخ است که با گزينش خود حوادث را از دل گذشته بيرون آورده، عريانسازي ميکند و انبار حوادث را با هم ارتباط داده، مطابق پيشداوري هاي خود، رويداد سازي ميکند. به گفته رومن رولا تاريخ کوهستان است که مورخ هنرمندانه در آن پيکر تراشي ميکند. از سوي ديگر علم تاريخ مانند علوم رياضي و فزيک توليد کننده نيست بلکه يک علم مصرف کننده است. علم تاريخ از جامعهشناسي و فسيلشناسي و بسياري علوم ديگر استفاده ميکند. از ويژهگي ديگر علم تاريخ اين است که حوادث در تاريخ نه تکرار و نه تجربهپذيري دارند و نه بازسازي دوباره و زنده کردن آن ممکن است. هيچگاه نميشود به عقب برگشت، دوباره داوود خان را زنده ساخت و اين بار با دستگيري اعضاي حزب دموکراتيک خلق در همان شب اول همة آنها را کشت و بعد ديد که باز هم هفت ثور و حوادث که اتفاق افتيده باز هم اتفاق ميافتد و يا نه.
خصوصيت ديگر علم تاريخ اين است که زبان تخصصي ندارد. همانطور که گفته آمدم، هدف از علم تاريخ بيان قانون ها نيست بلکه به کارگيري قانون هاست، پس ميتودولوژي و ديدگاه هر مورخ ميتواند فرق کند چون مورخان در يک فضاي گفتماني متفاوت، به تحليل و تفسير حوادث و ارتباطات آنها ميرسند و ميپردازند.
مورخ مطابق ديدگاه خود حوادثي را که مهم ميداند بيان و از افق ديد خود به شخصيت هاي تاريخ نگاه ميکند و بعضاً شخصيت آفريني نموده، دزدان را قهرمان و قهرمانان را دزد معرفى مىکند. گرچه مورخ نميتواند حوادث و موضوعات تاريخي را پنهان کند اما ميتواند با قضاوت شخصي آنها را وارونه جلوه دهد، چون به گذشته دسترسي دقيق وجود ندارد. پس اين مورخ است که پيوند بين حوادث را آنطوري که خود تصور ميکند گره ميزند. از سوي ديگر نبايد فلسفه علم تاريخ با خود علم تاريخ و يا فلسفه نظري تاريخ را خلط کرد. فلسفه علم تاريخ عبارت از دانشِ است که علم تاريخ را مورد ارزيابى قرار مىدهد که چگونه علم است و چي تواناييهايي را ميشود از علم تاريخ انتظار داشت.