فرهنگ و هنر

وقتی که آدم گُم می شود

جاوید فرهاد

وقتي که آدم گم مي‌شود، خلاء ژرفي در درونش احساس مي‌کند. از هيچ چيز پُر نمي‌شود، بي‌وزن شده و در لاک تنهايي‌اش فرو مي‌رود.

گاهي هم در خلوت ، مثل «ولتر» آدم گم شدنش را مي‌بيند. «ولتر» چندين بار گم شد و بعد هم تجربه‌هاي گم شدنش را در خلوت نوشت.

گم شدن در متن هستي، دشواري هاي فراوان دارد. با آن که آدم در آن حالت، وزنِ بودنش را از دست مي‌دهد، اندوه بسياري او را فرا مي‌گيرد. مي‌خواهد گريه کند؛ ولي گريه‌اش نمي‌آيد. سعي مي‌کند بخوابد، بنوشد و گم شدن خود را ببيند؛ اما نمي‌شود و مثل يک شي معلق، در خلأ مي ماند و تهي از وزن و حجم مي‌گردد.

گم شدن مقوله‌ي بي‌وزن و بي‌حجم است. يک حالت برزخي است که قدرت اراده را از آدم سلب مي‌کند. آدم گم‌شده، حالت کودک گم‌گشته در بازار را دارد که پدرش را گُم مي‌کند و هيچ کس هم در ازدحام اين بازار ، معني اندوهش را نمي‌داند:

«مي‌توان آيا براي کودک گم‌کرده راه

ازدحام مردمِ بي‌درد را ترسيم کرد

معناي گم شدن ما کدام است؟

هنگامي که ما با بحران روزمره گي روبه رو مي شويم و به دست دلالان روزگار، در بازار معاملات زنده گي مانند
امتعه يي به حراج مي رويم، ناگهان از بودن تهي مي شويم، وزنِ هستي از ما گرفته مي شود و حجم مان را از دست مي دهيم.

مانند «فوکو» انديشه هاي مان را بر دامن مقوله هاي فلسفي بخيه مي زنيم، زماني مجذوب پندار هاي مُدرن مي شويم و زماني هم به وضعيت پُست مُدرن» بر مي گرديم. گاهي هم مثل يک فرياد لطيف از حنجره ي عاشقانه ي خداوند گار بلخ بيرون مي شويم و پس از عبور از درون شمس جان، گم شدن خود را در مفهوم «جدايي ها» به زبان «حکايت»، «شکايت» مي‌کنيم:

«بشنو از ني چون حکايت مي‌کند

از جدايي ها شکايت مي‌کند»

آيا گُم شدن ما را پاياني هست؟

گُم شدن مقوله ي پايان ناپذير است؛ امتدادي است بي کرانه. مشکل ما آدم ها در متن اين گم شدن، پاياني ندارد؛ زيرا ما شئي معلق در فضاي اين گم شدن هستيم؛ نه بال پرواز داريم، نه قدرتي براي پيمودن اين بي کرا نگي. مانند شئي ثابت و ايستاده يي هستيم که در امتداد اين گم شدن، نه طي مي‌شويم و نه هم بيکرانه گي آن ما را «طي» مي کند. اندوهِ بيشتر، زماني به ما دست مي دهد که با چشم هاي بُهت زده، گم شدن خود را مي بينيم؛ ولي نه ياراي فرياد از اين گمگشتگي را داريم و نه هم توان ارائه آن را.

گم شدن ما، گم شدن در بي سويي است؛ ما در اين بي سويي محض نه «طي» مي‌شويم و نه هم «طي» مي کنيم.

خلاي ما در گم شدن ، هر گز پُر نمي‌شود. نه انديشه ي شکاکيت «دکارت» آرام مان مي‌کند و نه هم زمزمه‌هاي عارفانه‌ي «تاگور» سيراب مان مي‌سازد.

ما در هنگام گم شدن، مانند غبار ايستاده –اما بي حجم- بر فراز آسمان ها چُرت مي زنيم، تکه تکه مي شويم، و باز هم مثل يک شئي معلق جاندار ، بي حجم و وزن باقي مي‌مانيم و در اندوه گم‌شدن خود غرق مي‌شويم.

نوشته های مشابه

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بستن
رفتن به نوار ابزار