فرهنگ و هنر

نگاهی به جامعه‌شناسی خودکا‌مه‌گی؛ مسأله يکه‌تازی چيست؟

ابومسلم خراسانی

خودکامه‌گي و يکه‌تازي هميشه سايه‌ي مصيبت‌بار خود را با ديد وسيع‌تري بر شرق گسترانيده است. بستر تاريخي شرق براي خودکامه‌گي بنابر نبود اشرافيت قدرت‌مند و نهادهاي محدودکننده‌ي قدرت، زمينه‌ي مناسبي بوده تا دانه‌هاي استبداد جوانه بزنند، يکه‌تازي يا تک‌روي نهادينه شود و خودکامه‌گي در قد و قامت فعاليتش برگ و بال بکشد. براي همين است که جريان روشن‌فکري به معناي نقاد قدرت در شرق‌زمين کمتر چهره‌نمايي کرده و همواره قدرت‌هاي سياسي در جغرافياي ملتهب و خشونت‌خيز خودکامه و استبدادي بوده‌اند. شايد يکي از بزرگ‌ترين عوامل عدم زايش سرمايه‌داري و دموکراسي در جهان شرق و زيرمجموعه‌ي آن (افغانستان) همين مولفه بوده است.

محمدعابد جابري در کتاب «سقراط‌هايي از گونه‌ي ديگر» سرنوشت روشن‌فکري در تمدن شرق را به تصوير کشيده است که چه مصيبت‌ها و رنج‌هايي را بر دوش کشيده‌اند. آناني که براي دانايي، نقد قدرت، انديشيدن و براي نه گفتن به حالت کنوني شکنجه شدند و زجر کشيدند، هيچ گاهي به پاي نان و نوا سرخم نکردند و سقف معيشت را بر ستون علم و دين ننهادند. تا جايي که سلطان محمود، علي‌سينا را به جرم مخالفت زنداني کرد، متوکل خليفه‌ي عباسي‌ها مخالفانش را از دم تيغ گذراند و تا امروز خودکامه‌گي با روپوش‌هاي متفاوتي بر سرنوشت ما غبار انداخته است. با نگاه هرچند گذرا به تاريخ، خودکامه‌گي مولفه‌ي هميشه موجود در تاريخ «ما» بوده است. زيرا بيشتر پادشاهان و فرمان‌روايان تاريخ ما خودکامه و تک‌راي بوده‌اند. حالا پرسش اين است که چه چيزي پديدآورنده‌ي خودکامه‌گي در سرنوشت ما است؟

افغانستان در تاريخ پُرفراز و ‌نشيب خود گواه نظام‌هاي سياسي متفاوتي بوده است. از امپراتوري احمدشاه ابدالي تا نظام خفقان‌آور عبدالرحمان و جمهوريت بي‌مسماي داوودخان تا جمهوريت شرير پسا بُن در افغانستان؛ همه‌ي اين نظام‌ها چه در قالب شاهي يا اسلامي، کمونيستي و ليبرالي يک مولفه‌ي هميشه مشترک داشته‌اند که جنبه‌ي استبداد آن است. حتا رژيم کمونيستي که ادعا استبدادستيزي را يدک مي‌کشيد و با «داس» و «چکش» آمده بود تا تغيير در روز و روزگار مردم بياورد. اما همين‌ها به دام استبداد افتادند و با «داس» سر دهقان را بريدند و با «چکش» بر فرق کارگر کوفتند تا زنده‌گي مردم سياه و سياه‌تر شود. اين جغرافيا چرا خشونت‌گستر و استبدادپسند است؟ خودکامه‌گي چرا در بين ما رشد کرده است؟

علي‌رضا قلي در کتاب «جامعه‌شناسي خودکامه‌گي» روشني اندکي بر تاريخ تاريک خودکامه‌گي در شرق، به ويژه در ايران انداخته است. هرچند در پاره‌يي از بحث‌ها دايره‌ي بحث تا ايران موجود تنگ‌تر شده است، اما هدف اصلي او در اين کتاب پيشينه‌شناسي و چرايي خودکامه‌گي در شرق و اين که چرا خودکامه‌گي پديد مي‌آيد؟ مي‌باشد. از اينرو، «ضحاک ماردوش» را نموداري از خودکامه‌گي در تاريخ شرق مي‌داند و با تحليل اشعار فردوسي سراغ خودکامه‌گي در تاريخ را مي‌گيرد. تحليل او را مي‌شود تاريخي – ادبي دانست؛ زيرا بُن‌مايه‌ي تحليل جامعه‌شناختي مبني بر ساختار نظام، روابط قدرت و خشونت‌گستري را از سروده‌هاي فردوسي مي‌گيرد و از روزنه‌ي ادبيات بر سياست نگاه مي‌کند.

نظام قبيله‌يي، استبدادپذيري، نبود اشرافيت قدرت‌مند در شرق، نظامي‌گري و اين که هر کسي شمشير دارد قدرت دارد، نبود يک ميکانيزم قانوني براي رسيدن به تخت پادشاهي به گونه‌يي که در ايران تاريخي هر کسي قدرت داشت، مي‌توانست با نظامي‌گري به قدرت برسد، شمار زيادي از شاهان ايران تاريخي، سابقه‌ي برده‌گي داشتند و از راه نظامي‌گري، راهزني، دزدي و غارت به قدرت رسيدند. آناني که از اين راه به سرنوشت مردم حاکم شدند، روشن است که در اعمال خود براي مردم پاسخ‌گو نبوده و راه استبداد و خودکامه‌گي و ضحاک پيشه‌گي را سرمشق خود قرار دادند.

نوشته‌ي آقاي قلي با همه‌ي نقد و نظرهايي که در باره‌اش وجود دارد، تحليل جامعه‌شناسانه‌ي خوبي از خودکامه‌گي در درازناي تاريخ است. به باور نويسنده، ساختار اجتماعي و نظام‌هاي خودکامه دو روي يک سکه‌اند که هر دو تقويت‌کننده‌ي يکديگر مي‌باشند. تلاش‌ها براي مبارزه با خودکامه‌گي در شرق معطوف به فاعل بوده و هرگز براي محو پديده‌ي خودکامه‌گي در ساختار کاري صورت نگرفته است. از همينرو هر کسي که حاکم شد، خودرأي، تک‌باور، يکه‌تاز و خودکامه شده است. تحليل آقاي قلي را مي‌شود به عصر حاضر تعميم داد و نشانه‌هاي خودکامه‌گي را در جامعه‌ي کنوني دريافت.

اين کتاب هرچند به گوشه‌يي از خودکامه‌گي مي‌پردازد، اما روزنه‌يي است که مي‌تواند ما را به پرسش‌ها و انگاره‌هاي مسأله‌ساز برساند و چاره‌يي براي خودکامه‌گي‌زدايي ما دست‌وپا کند. ما اگر مي‌خواهيم با استبداد و خودکامه‌گي مبارزه کنيم، بايد بيشتر جنبه‌هاي اجتماعي و تاريخي اين پديده را در افغانستان شناسايي کنيم و زمينه‌هاي فهم آن را بگشايم. واقعيت اين است که بدون فهم زمينه‌هاي تاريخي – اجتماعي خودکامه‌گي، نمي‌توان با نمودارهاي آن مبارزه کرد و آن را از ميان برداشت. از سوي ديگر، نگاه فاعل‌محور به خودکامه‌گي مي‌تواند به بازتوليد خودکامه‌گي بينجامد، در حالي که بايد براي از ميان برداشتن اين پديده، ساختارمحور بود و ساختارهاي خودکامه‌گستر را از ميان برداشت و زمينه‌هاي اجتماعي آن را قدغن کرد.

نوشته های مشابه

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بستن
رفتن به نوار ابزار