فيلم كوتاهِ «سه آهنگ براى بىنظير» با كارگردانى گلستان ميرزايى و اليزابت، فيلمسازان افغانستانى و امريكايى، در مدت چهار سال- در گوشهاى از شهر كابل – ساخته و سالپار در نتفلكس به نمايش درآمد. «سه آهنگ براى بىنظير» مورد استقبال خوب بسیاری از جشنوارههای خارجی، تماشاگران و منتقدين سينمايى مواجه شد. اين فيلم بيست و دو دقيقهيى، توانست جوايز زيادى از آن خود كند و «كانديد [بهترين فيلم كوتاه سال ٢٠٢٢ اسكار] شود.»
«سه آهنگ براى بىنظير» داستان زندهگى شايسته را به تصوير مىكشد. روايتى تأثيرگذار جوانِ هلمندی مستقر در كمپهاى بيجاشدهگانِ كابل كه به تازهگى با دخترى به نام «بىنظير» ازدواج كرده است و چند ماه بعد صاحب فرزندى از او مىشود. شايسته ديوانهوار عاشق همسرش است و او را بسيار دوست دارد. در بخشهاى نخست فيلم مىبينيم كه براى بىنظير آهنگ مىخواند و دوبيتى مىگويد. دوبيتىهايى كه برای سرگرمی بینظیر، تجسم عشق، طنز و دل شکستهگی است. در بخش ديگرى از فيلم، زمانى که همسرش بالون پوقانه مانندى را در هوا مىبيند، مىپرسد كه آن چى است؟ شايسته مىگويد: « امريكايىها در او بالون كمره نصب كردن بخاطر كه ما ره زير نظر داشته باشن» و مىافزايد: «یا توسط خارجیها بمباران میشویم یاتوسط طالبان کشته.»
شايسته براى تعيين مخارج زندهگى، در كنار كمپهاى بيجاشدهگان مشغول كارهاى شاقه و گِلكارى است. او آرزو دارد روزى سرباز ارتش ملى شود. جوانى هژده ساله كه مىخواهد با ايفاى وظيفهای سنگين، در پهلوى خدمت براى كشور، جاىگاه خودش را نيز در اين جهان پيدا كند. همچنان مىكوشد تا براى همسرش بىنظير، در پهلوى حفظ ارزشهاى خانوادهگى – قبيلهيى، با انجام وظيفهاى با معنا در ارتش ملى، زندهگى بهترى فراهم كند.
همين دلايل باعث مىشوند كه شايسته روزى تذكره خود را گرفته براى ثبت نام به دفتر جذب نیروی ارتش ملى برود. مىرود پيش افسرى كه به مراجعه کنندهگان فارم ثبت نام مىدهد. افسر پوليس از شايسته مىپرسد كه سواد خواندن و نوشتن دارد يا خير. شايسته در پاسخ افسر پوليس مىگويد: «تا صنف سوم در هلمند درس خوانديم.» پوليس دوباره برش مىگويد: مشكلى نيست، اما خويشاوندى يا برادر كلان يا هم ملاى مسجدى بايد ضامن تو شود تا درسهايت را آغاز كنى.» شايسته خوشنود از اين كه فارم بيوگرافى را گرفته است، برمىگردد به كمپهاى بيجاشدهگان. جايى كه او و اعضاى خانوادهاش فعلا زندهگى مىكنند. خبر را با بعضى اعضاى خانواده و همسرش بىنظير در جريان مىگذارد. شور و هلهلهى در كمپ برپا مىشود و همهگى دايره و ساز مىنوازند و پاىكوبى مىكنند. شايسته هم سگرتى آتش مىزند و يك پنجه مىرقصد.
اما شعف و شادى بسيار كوتاهمدت. تصميم شايسته براى سربازى، با ممانعت پدر و برادر بزرگ مواجه مىشود: نمىگذارند او سرباز شود، كار كند، درس بخواند، و با طالبان بجنگد. پدر خود هيچگاهى درس نخوانده است و مىپندارد درس خواندن فرزند كوچكش عيب است. از سربازى و جنگ در مقابل طالبان مىترسد چون عواقب خوب ندارد. برادر بزرگش نيز همينطور. به همين دلايل و اينكه شايستهپ يش از فارم گرفتن با كسى مشورت نكرده است، او را از كار كردن باز مىدارند. تصميم پدر و برادر بزرگ؛ شايسته را مجبور مىكند تا براى ادامه دادن زندهگى و پيدا كردن لقمه نانى براى خودش و بىنظير، دوبارهم شغول كارهاى شاقه و گلكارى شود.
نارضايتى و ممانعت پدر و برادر بزرگ، كم كم شايسته را وا مىدارد تا با دوستش مشغول كشت كوكنار شود. مصرف كوكنارى كه خود مىكاشت، او را معتاد به مواد مخدر مىكند. بيمار و در «مركز درمان معتادين به مواد مخدر» بسترى مىشود. چهار سال همينگونه سپرى مىشوند و شايسته ديگر هرگز نمىتواند به آرزوى خود برسد و به عنوان سرباز در ارتش ملى افغانستان ايفاى وظيفه كند. روزى بعد از چهار سال؛ بىنظير كه فعلا صاحب دو فرزند از شايسته شده است، به ديدار شايسته در مركز درمان معتادين مىآيند. شايسته مىپرسد كه چرا پاى فرزندانش لچ است و چيزى نپوشيدهاند؟ بىنظير پاسخ مىدهد: «پول خريد كفش را نداشتم.» فيلم در همينجا پايان مىيابد. پايان تلخ و تكان دهندهى يك زندهگى ديگر.