23 دلو، مصادف با سي و سومين سالروز شهادت پروفيسور سيد بهاء الدين مجروح است. او را ميتوان از پيشکسوتان تفکر فلسفي در تاريخ معاصرِ افغانستان به شمار آورد. ايشان چهرة قابل اعتناي جامعة ما در قلمرو انديشه شناخته ميشود. دسترسي ايشان به حکمتِ شرقي، آموزه هاي عرفاني، فلسفة غرب و ادبيات ملي و جهاني، برايش جايگاه ويژة بخشيده است. به همين جهت در کارنامهاش ميتوان ظرفيتِ نظريه پرادازي فلسفي، نقدِ اجتماعي، اشعارِ پرمايه و اخلاق روشنفکري را مشاهده کرد، فضيلتهايي که موجب ميشود از او به عنوان انديشمندِ فرزانه يادآوري شود.
مجروح در زماني به سر برده است که فلسفه در افغانستانِ معاصر، در حال و هواي غريبي قرار داشت. از سويي، پيوندِ اش با حکمتِ ديرين اسلامي به سستيگراييده بود و از جانبِ ديگر، با گفتمان هاي فلسفي مدرن نيز از کارماية گفتگوي فعال و مؤثر برخوردار نبود. بنابر آن، فلسفه ورزي در آن دوران دشواري هاي طاقت فرسايي را، فرا راه خود داشت. به بيان ديگر، در آن زمان از قرار و دوام انديشة فلسفي در افغانستانِ معاصر چندان خبري نبود.
بيترديد، سربلند نمودن از ميانِ آن همه نابساماني، توانايي و قابليت ميطلبيد تا در ميانِ امواج مکتب هاي فکري تأثير گذار، سخني براي گفتن مطرح ميگرديد و روندِ منطقي گفتگو، ميانِ ميراث فرهنگي ما و تجربه هاي مدرنِ ديگران در پيش گرفته ميشد، اين کار را مجروح به خوبي انجام داده است. “اژدهاي خودي“ او، گويي ميان “عقل سرخ“ سهروردي و “پديدارشناسي روح“ هگل، نوعي رابطه بوجود آورده و به موازاتِ آن گفتمان روشنفکري متناسب با مقتضياتِ ملي و تحولات جهاني را واردِ ادبيات فلسفي و سياسي جامعه نموده است.
مجروح را تحليلگران از ميانِ آثارِ گوناگون فلسفي، ادبي و عرفاني او، با اثرِ بلندآوازة اش“اژدهاي خودي“ بيشترميشناسند، “اژدهاي خودي“ که داستان مقاومت در برابرِ قدرت را به زبانِ فاخرِ رمزآگين و تمثيلي حکايت ميکند و فراتر از مرز هاي ملي نيز مطرح گرديده و به زبان هاي فرانسوي، انگليسي و روسي نيز ترجمه شده است.
درونماية “اژدهاي خودي“ را جستجوي حقيقت و مقاومت در برابرِ قدرت تشکيل ميدهد، او براي رسيدن به اين مزيت مرزهاي نگرش متداول را پشت سر گذاشته و با ياري “رهگذرِ نيمه شب“ که نمادي از جستجوي انديشمندانه اما سرشار از مخاطره است، راه گذر از شبستان را در پيش گرفته بود. ايشان با بهرهگيري از نشانة شب، از وضعيتِ ناهنجاري سخن گفته است که خود و جامعه اش در متن آن قرار داشته و از آن رنج برده اند. او در اين اثر نداي بلندِ بيرون شدن از فضاي تيره گون مدينة را سر ميدهد که گرفتارِ غرورِ اژدهاي خودي است. ايشان در “اژدهاي خودي” در قالبِ سفري، ضرورتِ گذار از حاکميتِ ايگوي”خود شيفته” و “شعورِ خودپرست” در مسيرِ روشنايي و عقلانيتِ بين الاذهاني را مفهوم سازي ميکند و از دستيابي به رازِ رهايي براي رسيدن به چشمة نيکويي سخن ميگويد، سفري که تعاملِ مبتني بر “ارج گذاري” يکديگر غايتِ قصواي آن را ميسازد و مرکزيت زدايي از سوژه، رکن رکين فضاي فرهنگي آن به شمار ميرود، به همين جهت او همچون لويناس به مقولة “ديگري” چشم دارد و او را همچون بديلي در برابرِ “اژدهاي خودي” مطرح ميکند. افزون بر آن برخلافِ کوگيتوي دکارت که مدعي بود”من فکر ميکنم پس هستم” به سوي مقولة “بازشناسي دوسويه” در نظرية هگل تمايل نشان ميدهد و جستارِ بيناسوژگاني او “من در حکم ما و ما در حکم من” را مهم ميانگارد.
براي مجروح بحثِ احترام به “ديگري” اهميت اساسي داشته است، به همين جهت خطرِ اژدهاي خودي را جدي دانسته و در پي آن بود که بفهماند: اگر انسان با دستان خود اين اژدها را پرورش بدهد، سرانجام تحتِ سيطرة او نيز قرار ميگيرد، سيطرة که ديالکتيک “خود“ و “ديگري” را به رسميت نميشناسد و يکسره حفظِ خود و حذف ديگري را در قالبِ “تماميت طلبي“ عينيت ميبخشد.
“رهگذرِ نيمه شبِ“ مجروح، وقتي رخداد “آگاهي“ را تجربه ميکند، از واقعيتِ دردناکِ اژدهاي خودي باخبر ميشود و تلاش ميورزد تا ديگران يعني جامعه و مردم را نيز بيدار نمايد. اما اين مسئله جنبة تراژيک نيز دارد، به اين معنا که ساکنانِ بي خبرِ شهر از سرِ “غفلت“ منطقِ “رهگذرِ نيمه شب“ را با اسطوره هاي خويش برابر نمي انگارند و هشدارش را جدي نميگيرند.
“مجروح“ با استفاده از زبان رمزي نشان ميدهد که در جوامع توسعه نيافته و سنت زده، منتقدان اجتماعي و روشنفکرانِ درد آشنا که نداي مقاومتِ اخلاقي در برابرِ قدرت و “خروج از نابالغي “ را سر ميدهند، همانندِ “رهگذرِ نيمه شب“ اش، به جهتِ ناهمانندي با آنها چه قدر غريبه و ماجراجو شناخته ميشوند.
“اژدهاي خودي“ در واقع حکايتِ حقيقت جويي و منشِ انتقادي خودِ “مجروح“ است که مانندِ “رهگذرِ نيمه شب“ قد بر ميافرازد و تلاش مينمايد تا با مشعل آگاهي مسيرِ مردم را روشن نمايد و پرچم آزادي آنها را برافراشته نگهدارد، او با اين جسارتِ روشنفکرانه راه پر خطري را برميگزيند و موردِ غضبِ هيولا قرار ميگيرد، هيولايي که در “جهنم اوهام خويش به سر ميبرد“ و تجسم عيني از خشونت و جهل و خود خواهي است.
دردِ مجروح مادامي فزوني گرفت که “شهرستان بامدادان خودي“ سقوط کرد، اما رنج دانايي او زماني به اوج ميرسد که مجبور به ترک زادبوم و ديارش ميشود. او بارِ ديگر پناه گاه معنوي خودش را برپا ميکند و مشعل ديگري را براي تنوير راه مردمانِ خويش روشن مينمايد، اين بار او با تهديدي از نوع ديگرِ اژدها روبرو ميشود “دگماتيزم“ ايشان نهراسيد و به مثابة پارساي رهيده از هوي، خطرِ جديد را نيز به جان خريد و پنجه در پنجة دگماتيزم مقدس نما انداخت. او رؤياي ايگوي خود شيفتة “گزافه گرا“ و “بنيادجو“ را که به جز از نوشيدنِ خونِ خوبان هنرِ ديگري نداشت آشفته کرده بود، به همين جهت موردِ خشم قرار گرفت و جانش را از دست داد.
با شهادتِ مظلومانة پروفيسور مجروح سفرِ نيمه شب اش ناتمام ماند، اما راه اش ادامه دارد و شعلة فرزانگي، خِرَدورزي و نقدِ اجتماعي هرگز به خاموشي نخواهد گراييد.