وقتي سخن بر سر بزرگ مرد سخن و انديشه است، نميتوان حرف بايستهيي گفت تا او را سزاوار باشد.
دانشمندي گفته است: مردان بزرگ ستون فقرات پيکرهي زندهگي استند که با علم و دانش و سخن شان قامت زندهگي را استوار و محکم نگه ميدارند.
مولوي نام آشنا در عالم ادب و عرفان جهان است. نامش محمد و ملقب به جلالالدين است. او را مولانا و ملاي رومي و منسوب به بلخ و روم خوانده اند.
پدرش بهاوالدين محمد بن خطيبي بود و سلطان العلمايش ميخواندند و در اثر سعايتي که نزد سلطان محمد خوارزم شاه از وي شده بود به قصد ترک ديار آهنگ زيارت خانه خدا کرد و پس از بازگشت از طريق شام و آسيا صغير در قونيه رحل اقامت گزيد.
مولوي پس از اقامت در قونيه از محضر درس پدر بهره ها برد و در سال 642 با شمس تبريزي ملاقات نمود که اين ديدار نقطه عطف تحول شيوه عرفاني مولانا و جهشي است از تصوف عابدانه و زاهدانه به عرفان عاشقانه و سکر آفرين.
مولوي شيدايي و شور و بسط و سماع خويش را مرهون شمس است و شمس شهرت خويش در عرفان و ادب را از مولانا به گرو دارد. اگر جلالالدين نبود، شمس را کسي نميشناخت و اگر شمس نبود پير رومي سر به شيدايي نمينهاد و چنان شوري در پهنهي عالم نميافگند.
اوست که در عرصهي الهام و اشراق پروبال گشود، مفهوم عشق را به شکل عملي و نظري براي صاحبدلان توجيه کرد و خوانندهي کنجکاو اشعار را از محمود به نا محمود سير داد.
مولانا جلالالدين مديحه سراي صفا، وفا و انسانيت است، توجيه تازه، ظريف و دقيقي از عشق دارد که تاکنون در فرهنگ نامه هاي جهاني عشق، درباره آن چنين سخني نيامده و توجيه نشده است.
و بي سبب نيست که مولوي را يکي از ستون هاي چهارگانه ادب پارسي درکنار فردوسي و سعدي و حافظ شمرده اند.
از آنچه گفته آمد چنين برداشت ميشود که افق انديشه و زاويه ديد مولانا جلال الدين زمان و مکان را در نور ديده و او را به يک شخصيتي مبدل نموده است که تقليد زماني و مکاني در خود نمي پذيرد.
درين نبشته تلاش خواهيم نمود بصورت مستدل و با استناد به آثار مولوي از جمله اثر ارزشمندش مثنوي، تطابق انديشه و نوع نگاهش را با جهان امروزي در حد توان استخراج نموده و تقديم شيفتهگان و مريدان سر به کف اين ابر مرد نماييم.
بخش مديريت:
نگرش هاي مختلفي در علم مديريت نسبت به چگونگي پيشبرد امور و انجام کارها وجود دارند که يکي از نگرش هاي مهم و مدرن امروزي نگرش سيستمي در مديريت است. واضح اين نگرش به صورت علمي و مدون «لودويک برتالانفي» زيستشناس و فيلسوف اتريشي ميباشد. برتالانفي در اواخر دهه 19 ميلادي نظريه ارگارنيسم را مطرح کرده است. وي ميگويد از آنجا که اساسيترين ويژگي هاي موجودات در سازمان تشکيل دهندهي آنان است، روش برسي مرسوم که فقط به برسي يک جز يا يک فرايند از آنها ميپردازد نميتواند تشريح کامل از آن موجود انجام دهد، همچنين نگرش تک بعدي نميتواند الاعات جامع درباره نحوه هماهنگي اجزا و فرايند هاي گوناگون ارگانيسم ها در اختيار ما بگذارد. وظيفه اساسي زيست شناسي يافتن قوانين مربوط به سيستم هاي زيست شناسانه درکل سطوح است.
به طور خلاصه نگرش سيستمي بررسي پديده ها از طريق در نظر گرفتن کليتهاي آنهاست.
مولانا جلالالدين محمد بلخي در دفتر سوم مثنوي در قالب داستان «اختلاف کردن درچگونگي و شکل فيل» دقيقاً عين موضوع را بيان مينمايد که شما با لمس کردن بخشي از فيل نميتوانيد بر کليت فيل به عنوان ارگانيسم زنده احاطه داشته باشيد و اين نگرش تک بعدي نميتواند اطلاعات جامع و همه شمول در مورد يک ارگانيسم زنده در اختيار ما قرار بدهد.
پيل اندر خانة تاريک بود
عرضه را آورده بودندش هنود
از براي ديدنش مردم بسي
اندر آن ظلمت هميشد هر کسي
ديدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاريکيش کف ميبسود
آن يکي را کف به خرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودانست اين نهاد
آن يکي را دست بر گوشش رسيد
آن برو چون بادبيزن شد پديد
آن يکي را کف چو بر پايش بسود
گفت شکل پيل ديدم چون عمود
آن يکي بر پشت او بنهاد دست
گفت خود اين پيل چون تختي بدست
همچنين هر يک به جزوي که رسيد
فهم آن ميکرد هر جا ميشنيد
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن يکي دالش لقب داد اين الف
در کف هر کس اگر شمعي بدي
اختلاف از گفتشان بيرون شدي
چشم حس همچون کف دستست و بس
نيست کف را بر همة او دسترس
بخش روانشناسي:
روانشناسي خود يک رشته تازهاي است که از قرن نزده به بعد به عنوان رشته علمي عرض اندام نمود است. يکي از موضوعات که امروزه خيلي سر زبان روانشناسان است و بصورت داغ و جدي درين رشته علمي قابل طرح و زير بحث است، زيستن درحال است.
امروزه در بحث روانشناسي از سه طيف انسان ها صحبت و يادآوري ميشود. طيف نخست انسان هايي اند که جسماً در زمان حال ولي روحاً و رواناً در زمان گذشته زندهگي مينمايند که به چنين افراد انسان هاي افسرده خطاب مينمايند.
طيف دوم انسان هايي استند که که نه دربند گذشته اند و نه اسير حال، بل در زمان آينده زندهگي ميکنند که به چنين افراد انسان هاي مضطرب خطاب مينمايند.
و طيف سوم انسان هايي استند که در زمان حال زندهگي ميکنند و چنين انسان ها بدون شک انسان هاي سالم هستند.
مولانا در دفتر سوم مثنوي «در داستان مشغول شدن عاشق به نامه خواندن معشوق» که با شکوه و زاري هاي فراوان عاشق همراه است در فرجام داستان به چنين نتيجهيي دست مييابد که عاشق واقعي کسي نيست که در قيد زمان گذشته باشد و از مواهب زمان حال بي خبر بل عاشق واقعي و انسان سالم کسي است که گذشته را فراموش و در زمان حال زيست نمايد.
گفت معشوق اين اگر بهر منست
گاه وصل اين عمر ضايع کردنست
من به پيشت حاضر و تو نامه خوان
نيست اين باري نشان عاشقان
صوفي ابن الوقت باشد در منال
ليک صافي فارغست از وقت و حال
هست صوفي صفاجو ابن وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
در ابيات فوق اين وقت، بار معنايي منفي نداشته بل منظور اينجا در زمان حال زندهگي کردن است يا به تعبير امروزي ها معادل واژهي (آپديت) بکار رفته است.
بخش فلسفه:
يکي از نحله و شاخه هاي مهم امروزي فلسفه، فلسفه تحليلي زبان است. در فلسفه تحليلي زبان به تحليل ظرافت و ظرفيت هاي زباني از جمله رابطه زبان با تفکر بحث معنا داري، الفاظ و مصداق هاي آن پرداخته ميشود. در اين بخشِ از دانش فلسفه به اين امر مهم توجه ميشود که اگر ما زبان را بصورت درست و اساسي درک کنيم و درست به کار ببريم، بسياري از مسئله نماها از مسئله ها جدا ميشوند و بخشي زيادي از نزاع ها و کشمکش هايي که از گفتار انسان ها ناشي ميشود از ميان برداشته خواهد شد.
جورج ادوارد مور، يکي از پيشگامان فلسفه تحليلي زبان در يکي از کتاب هاي خود ميفرمايد:
«همه خلط مبحث هاييکه ذهن ما را اشغال کرده اند از هنگامي بيرون آمده اند که زبان ما مثل موتور معيوب به تق تق افتاده است. اگر زبان درست کار ميکند هيچ مشکلي پيش نميآيد همچنانکه که اگر موتر درست کار کند، صدايي به گوش نميرسد».
مولانا جلالالدين در دفتر دوم مثنوي در قالب «منازعت چهارکس برسر انگورا» به همين موضوع اشاره مينمايد.
چار کس را داد مردي يک درم
آن يکي گفت اين بانگوري دهم
آن يکي ديگر عرب بد گفت لا
من عنب خواهم نه انگور اي دغا
آن يکي ترکي بد و گفت اين بنم
من نميخواهم عنب خواهم ازم
آن يکي رومي بگفت اين قيل را
ترک کن خواهيم استافيل را
در تنازع آن نفر جنگي شدند
که ز سر نامها غافل بدند
مشت بر هم ميزدند از ابلهي
پر بدند از جهل و از دانش تهي
صاحب سري عزيزي صد زبان
گر بدي آنجا بدادي صلحشان
پس بگفتي او که من زين يک درم
آرزوي جملهتان را ميدهم
مولوي در اين داستان سبب کشمکش و نزاع ميان اشخاص را در حقيقت گفت و زبان آنها را ميداند
در کف هر کس اگر شمعي بدي
اختلاف از گفتشان بيرون شدي
بخش تعليم و تربيت:
يکي از ارکان مهم و اصول اساسي تعليم و تربيت در دنياي امروزي بحث آزاد انديشي، پرسشگري و تفکر خلاق ميباشد. پرسشگري آغاز انديشيدن و انسان بودن و شنيدن است و فقدان پرسش، فقر انديشيدن و عياب انسان ها ميباشد. هرچه پرسش بيشتر و اساسيتر باشد، انديشه هم عميقتر و ژرفتر و انسان ها آزادتر و هر اندازه پرسش کمتر و سطحيتر، جهل و ناداني در جامعه گستردهتر و انسان ها اسيرتر ميباشند.
در جامعهاي که افراد آن اهل پرسشگري نيستند در آن خبري از استدلال و چون و چرا هم نيست. در ميان چنين ملت هايي تعصب و خرافات و اوهام و افکار مغشوش رواج دارد و همه امور شناخت جهان هستي و رابطه هاي انساني به نيروهاي غيبي ماوراي طبيعت و فالگران کشيده ميشود.
خداوندگار بلخ که عصاره و تار پود انسان را فکر و انديشه و مابقي را استخوان و ريشه ميداند:
اي برادر تو همان انديشهاي
ما بقي تو استخوان و ريشهاي
در قالب داستان «فروختن صوفيان بهيمه مسافر را جهت سفره و سماع» در دفتر دوم مثنوي، به شدت به اين اصل در آموزش و پرورش تأکيد دارد و در مقابل تلقين و متقاعد ساختن و تقليد را مورد مذمت و توبيخ قرارداده و به انديشهورزي و اصالت و اصيل بودن زندهگي به انسان، به قول سقراط تأکيد مينمايد.
از ره تقليد آن صوفي همين
خر برفت آغاز کرد اندر حنين