«اما اي کاش خوانندهي اين اثر از من سرمشق بگيرد، مانند من در خود فرو رود، و با ژرفنگري در اعماق وجدان خويش، اگر جرئت دارد، به خود بگويد: من از اين مرد بهترم!».
ژان ژاک روسو کتاب اعترافاتاش را با اين گفته آغاز ميکند و با همين گفته به پايان ميبرد. روسو در دوراني ميزيست که خدا اندک اندک در پسِ ابرهاي جهان مدرن ناپديد ميشد و سايهاش از روي زمين محو ميشد. انقلاب کبير فرانسه با کُشتنِ «شاه» که گفته ميشد سايهي خدا در زمين است، عملاً به جهان قرونوسطايي پايان داد. بنابراين، پيوند اخلاق با «امر مطلق» و «خير برين» گسسته شد و پرسش از اخلاق به پرسش محوري بدل شد. در چنين اوضاع و احوالي بود که «کشيشِ قرونوسطايي» به درون منتقل شد و بدل به مفهومي از مفاهيم اخلاق شد. اينک برخلاف انسان قرونوسطايي- که در پيشگاه کشيش اعتراف ميکرد – انسان مدرن ميبايست هم نقش کشيش را ايفاء ميکرد و هم نقش معترف را. کتاب اعترافات ژان ژاک روسو در چنين بستري نوشته شد.
نزديک به نيمقرن پس از مرگ روسو، فئودور داستايفسکي اعلام کرد:
«در غيبت خدا همه چيز مجاز است!». فيلسوفان و انديشمندان هرکدام به نوبهي خود به اين معضل پاسخ دادند. ايمانوئل کانت «مطلق» را در عقل محض پايهگذاري کرد و، بنابراين، يکبار ديگر نسبت اخلاق با امر مطلق احياء شد. منتها با اين تفاوت که مطلق کانتي از بنياد با آنچه در قرونوسطي داشتيم متفاوت بود. کانت دينداري را نيز بر پايهي اخلاق بنا کرد. قاعدة محوري اخلاق کانتي ميگويد: «هرگز نبايد جز بهنحوي عمل کنم که در عينحال بتوانم اراده کنم که قاعدهي فعلم به قانون کلي تبديل شود». از نظر کانت، قاعدة اخلاقي بايد طوري باشد که اگر به قاعدهي کلي بدل شد خودش را نقض نکند. بهطور مثال، کسي که اراده ميکند دروغ ببافد، همهنگام بايد اراده کند که قاعدهي فعلش به قانون کلي بدل شود. در چشم کانت، اگر دروغگويي به قانون کلي بدل شود خودش را نقض ميکند، زيرا ديگر راستگويياي در کار نيست تا يکي از ما بخواهيم دروغ ببافيم. زيرا دروغ همگاني شده است.
حدود نيمقرن پس از کانت، فريدريش نيچه پاسخ جديدي به اين معضل داد: ابرانسان و آموزة بازگشتِ ابدي. اين آموزه به ما ميگويد: «بازگشت ابدي به اين معني است که ما هر عادتي داريم و هرچه ميکنيم براي همه چيزهايي که در آينده خواهد آمد تعيينکننده خواهد بود». نيچه هم پادشاهکُشيِ انقلاب فرانسه را پيش چشم داشت و هم معضل اخلاقياي که نتيجهي گسست از قرونوسطي بود. ابرانسان نيچه بايد طوري دست به انتخاب بزند که گويي براي ابد انتخاب ميکند. «سيريفِ» آلبر کامو نسخهاي از ابرانسان نيچه است: او براي ابد دست به انتخاب زده است. صرفاً انتخاب نيست، بلکه ميبايست در پاي انتخاب خويش پايدار بماند. چنين است که بر نهيليسم غلبه ميکند. فاعل اخلاقي ژان پل سارتر نيز نسخهاي از ابرانسان نيچه است. سارتر به دانشجوي معروفش هيچ توصيهي خاصي ندارد، صرفاً به او گوشزد ميکند که هر انتخابي بکند بر ديگران اثر ميگذارد. از او ميخواهد به اين نکته جداً توجه کند که اگر همگان مثل او پرستاري مادرشان را انتخاب کنند نتيجه چه خواهد شد، جهان چطور خواهد بود.
و اما زيست در دو جهان و معضل اخلاقي ناشي از آن: ما نه جهان قرونوسطايي را ترک کردهايم و نه قادر به پردازشِ فلسفهي اخلاق شدهايم. به عبارت ديگر، يک پاي ما در قرونوسطي است و پاي ديگر در جهان مدرن. ما نه آنجايي هستيم و نه اينجايي. اين بيخانماني اما اخلاق ما را نابود کرده است و به تبع آن، دينداري ما را نيز نابود کرده است. نتيجهي منطقي اين وضعيت اما گسترش و شيوع «رزالت» است. رزالت، چاپلوسي، دو رويي، فريب، نيرنگ، دروغ، فساد، همه و همه، نتيجهي گريزناپذير اين بيخانماني است. بهطور مثال، چه کسي از ميان ما جرئت دارد آنچه امروز است را براي ابد انتخاب کند؟ انتخابهاي ما همه مؤقتي است، زيرا جرئت نداريم براي ابد اينگونه يا آنگونه که هستيم باشيم. چه کسي جرئت دارد اينگونه يا آنگونه بودنش را اعتراف کند، چنانچه روسو اين کار کرد. چه کسي جرئت دارد حتي يک روز از زندگياش را عريان کند؟ چه کسي جرئت دارد نيتهايش را همگاني کند؟ پاسخ کماکان روشن است: هيچکس. فرهنگ ما اين وضعيت را به خوبي به نمايش گذاشته است. روشنفکري ما، شعر ما، فکرِ ما، دوستيِ ما، رفاقتِ ما، همديگرپذيريِ ما، مدارايِ ما، همه و همه، به انحطاط کشيده شده است.
يکبار ديگر و به کمک روسو اين گفته را تکرار ميکنيم: اگر جرئت داريم، از اعماق وجدان خويش، با خود بگوييم: من از ديگران بهترم!