فرهنگ و هنر

دنيای ستم‌ديده‌گان در «آخرين انار دنيا»

ابومسلم خراسانی

ترسيم دنياي ستم‌ديده‌گان کار دشواري‌ است، روايتش غم‌انگيز و سکوتش ويران‌گر. وقتي مي‌بيني دنيا آن قدر بم و باروت بر جسم کوچکش ريخته که لبخند را فراموش کرده، بيشتر مفاهيم را از ياد برده و شيشه‌ي قلبش شکسته است. مي‌گويد، مي‌خواهم ستاره‌ها را ببينم، حق دارم ببينم، مگر نه؟ دنيايي ‌که در آن عشق مي‌کُشد، بم مي‌سوزاند، پدر گردن مي‌زند، مادر فراموش مي‌کند و زنده‌گي به آدم شوق آدم‌کشي و ريختن خون را وسوسه مي‌کند.

«مرا نخواستند ببرند، دنبال بچه‌يي بودند که بم شيمايي آن را جزغاله کرده باشد. دستي به پوست سوخته‌ام کشيدند و گفتند: اين به درد ما نمي‌خورد.» راستي انگليس‌ها اول بم ريختند و بعد آمدند تا کودکان جزغاله شده را براي آزمايش‌هاي علمي با خود ببرند. آيا علم هم مي‌تواند مقصر باشد؟ جنگ زيان و بد‌بختي به بار مي‌آورد، حتا اگر بر ضد بدي و ناروايي باشد، جنگ خلق‌کننده‌ي بدي‌ و پلشتي است، برآيند هيچ جنگ و انقلابي خوبي نيست، قطعاً خوبي نيست. مگر مردم نديده‌اند که جنگ با بشر چه کرده است؟ رهبران سياسي را که ديده‌اند، مگر نه؟

روايت بختيار علي در «آخرين انار دنيا» قصه‌ي ماست. روايتِ سرياس‌هايي است که در «دهمزنگ» و «شاه‌شهيد» مردند، پدراني که در ننگرهار توسط ماين پارچه‌پارچه شدند، مرداني که زنده‌گي به آنان جنگ آموخت و حالا عاشقانه در وسط شهر و دانشگاه آدم مي‌کشند، سلاخي مي‌کنند و عطش خون‌ريزي دارند. آيا مي‌شد به سرياس‌هاي افغانستان به جز آدم‌کشي، چيز بهتري ياد داد؟ ما در مکتب، مدرسه، خانواده و در جامعه به جز آدم‌کشي و خشونت چه ياد مي‌گيريم؟

زنده‌گي و انقلاب به ما، به سرياس‌هاي کردستان و بچه‌هاي‌ روستايي افغانستان آموزش داده که آدم بکشند، خون بريزند و سلاخي کنند. از اين‌رو، قصه‌ي بختيار علي از انقلاب و زنده‌گي، معجوني از اميد و نااميدي، خشونت، عشق، نفرت و محبت است. مظفر صبحگاهي، راوي اين داستانِ غم‌انگيز تا واژه‌هاي آخر پشت سرياس جزغاله شده مي‌رود. «سرياس صبحگاهي تو کجايي، سرياس صبحگاهي تو کجايي؟ آيا به دردهايي که داريم محبت مي‌تواند مرهم باشد؟ شمس که مي‌گفت: حتا محبت هم درد اين بچه را درمان نمي‌کند.

شخصيت‌هاي «آخرين انار دنيا» آدم‌هايي به هم‌وابسته‌يي اند که به مقصد نمي‌رسند و دنيا مچاله‌يشان مي‌کند. آخر دختران سپيد هم مجبور مي‌شوند که سياه بپوشند. مگر آنان تعهد نکرده بودند که هميشه سفيد بپوشند؟ ممد دل‌شيشه‌يي، دختران سپيد، سرياس‌ صبحگاهي، مظفر صبحگاهي و آن فرمانده که حرام‌زاده‌هاي انقلاب را به وجود آورده و با بيوه‌هاي انقلاب سکس کرد تا بزايند. اما انار شيشه‌يي و آن درختي که بين زمين و آسمان کاشته شده بود، آن تنها روزنه‌ي اميد بود. در ميان همه‌ي بدي‌ها او احساس خوبي داشت، او مصدر پيمان‌هاي بزرگ و عشق‌هاي عميق بود.

کاش در کابل يکي از آن درخت‌ها مي‌بود، کاش دختران سپيدي آواز مي‌خواندند و رقص مي‌کردند. برخلاف دنياي بختيار علي، کابل
«آخرين انار دنيا» آن درخت جادويي و سحر‌انگيز را ندارد. سرياس جزغاله‌شده دارد، اما مظفر صبحگاهي ندارد و اميد ندارد. آدم کجا برود؟ هر لحظه ممکن است مايني، انتحاري و حمله‌يي آدم را جزغاله کند. آتش خوشي و لبخندش را سوزانده بود، اما در صدايش خوشي موج مي‌زد، شايد آتش به صدايش نرسيده بود، چه بدانم؟ اما اگر بختيار علي درباره‌ي افغانستان بنويسد، مطمينم که مي‌گويد: در صداي‌شان هم خوشي نيست، انگار آتش صداي‌شان را سوزانده و به صداي‌شان رسيده است.

در کابل صداي خيلي‌ها را آتش گرفته است، صداي زنان، نجواي کودکان و شايد صداي پرنده‌گاني را که ديگر توانايي حرف زدند را ندارند. بايد دنيايي ستم‌ديده‌گان روايت شود، بايد صداي همه‌ي آناني که در جنگ و خشونت سوختند روايت شود تا شايد فرزندان ما ياد بگيرند که ديگر نجنگند. ياد بگيرند با هم مهربان باشند و ياد بگيرند که دنياي جنگ ستم‌ديده‌گي و خشونت به بار مي‌آورد و کل سياست و فرهنگ دنيا به گريه‌ي کودک جزغاله شده در شاه‌شهيد و دهمزنگ نمي‌رسد، کودکاني که آرزو داشتند داکتر و عکاس شوند و از زخم‌ها بخيه بزنند، سرانجام زخم‌هاي خودشان با بخيه چاره نشد. بختيار علي به دليل اين که در خاورميانه زنده‎گي مي‌کند و اين سرزمين آتش، نفت و زيبايي‌هايي ويژه‌ي خود را دارد، از همين رو، او در ترسيم دنياي ستم‌ديده‌گان دست باز دارد. اين نويسنده بارها زنداني شده و سال‌ها در اتاقک‌هاي تاريک زندان خوابيده است.

نوشته های مشابه

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بستن
رفتن به نوار ابزار