اندیشه و شناخت

داستايُفسکی: ما هيچگاه از رنج واقعی خلاص نخواهيم شد زيرا «آگاهی» خاستگاه رنج است

سيد حسين اشراق

عوامل روحی و روانی، نابسامانی های اقتصادی، نایرۀ جنگ، فرومایگی حاکمان و نابالغی رهبرانِ سیاسی هر کدام در جای خود می‌توانند زمینه سازِ مصیبت های جانکاه برای مردم باشند، اما تحلیلگران از جنسِ دیگرِ رنج (رنجِ روشنفکر) نیز سخن به میان آورده اند، این بدان معناست که موقعیتِ زنده‌گی، مسئولیت پذیری، نقادی و درد آشنایی عناصرِ روشنفکری در کسوتِ هنر، نظریۀ اجتماعی و فلسفه به گونۀ است که مصایب را بیشتر از دیگران حس کرده یا حداقل در آثار و گفتارِ شان بازتاب داده ‌اند، به همین جهت کولاکوفسکی گفته است: “به تقریب تمامی آثارِ نوشتاری فکری و ادبی جهان برآمده از رنجِ بشری است”. به منظورِ دریافتِ بهترِ مسئله می‌توان ازنمونه‌هایی نیز سخن به میان آورد: سنکا فیلسوفِ معروفِ رواقی از جملۀ متفکرانی به شمار می‌رود که زنده‌گی‌اش با مرارت‌های زیادی روبرو شده است، در بارۀ او گفته‌ اند که زمانی با خود خلوت کرده بود دوستی وارد شد و پرسید تو را تنها می‌بینم سنکا!، او در پاسخ گفت: “تو که آمدی تنها شدم!”، عصرِ او با وقوع زمین لرزۀ شدید، آتش سوزی گسترده و افسار گسیختگی حاکمانی دیوانۀ چون کالیگولا در روم همراه بوده است که یک بار با عصبانیت فریاد بر می‌آورد: “ای کاش همۀ شما رومیان فقط یک گردن داشتید تا کارِ من آسان می‌شد”، سنکا به دروغ متهم شد که در توطئۀ سوء قصد به جانِ امپراتور دست داشته مجبورش کردند همانندِ سقراط جامِ شوکران را بنوشد و قربانی اوضاع غیرعادلانۀ دورانِ خود گردد. متفکری دیگری که تلاش کرد از رازِ رنج و مرگ آگاهی به دست آورد شوپنهاور  بود، زنده‌گی شخصی او نیز مملو از ناملایمت ها و مرارت‌های زیادی بوده است، از نظرِ ایشان همۀ زنده‌گی به دلیلِ ابعادِ مصیبت‌بار و درعینِ حال رازآلودگی‌اش ناراحت کننده است، او گفته است: “زنده‌گی بشری چنان آكنده از مصايب و اندوه است كه اگر كسی به گورستان رود و با مشت بر قبورِ مردگان بكوبد و از آنان بپرسد كه آيا می‌خواهند دوباره به جهان بازگردند؟ تنها يك پاسخ خواهد شنيد: نه، هرگز!”. از خیام متفکرِ پرسشگر و اندوهگین نیز می‌توان یاد آوری نمود، اندوهِ تلخ و بزرگ او این بود که چرا ما باید از این دنیا برویم؟، او در گیرودار اندیشه‌ های جانکاه از خود می‌گریزد و می‌کوشد تا آنچه را در وجودِ او مایۀ دل‌نگرانی است، مثل یک بارِ گران یا یک زنجیرِ سنگین،به کنار افکند و درد و اندوه بی‌پایان خود را در امواجِ جام فرو شوید، اندوه عمیق او معطوفِ سبک کردنِ بارِ زنده‌گی و اصالت بخشیدن به پرسشگری بود، زبانِ او سرشار از استعاره و کنایه است به همین جهت می و مینا و دم غنیمتِ رنج آلودِ او نیز جنبه های نمادی دارند ونیازمندِ تفسیر اند.

 از رنج کشیدن آدمی حُر گردد

  قطره چو کشد حبس صدف دُر گردد

گر مال نماند سر بماناد بجای

  پیمانه چو شد تهی دگر پُر گردد

سهروردی پایه‌گذارِ حکمتِ اشراق نیز باور داشت این عالم را حُزن و اندوهی ابدی و ازلی فرا گرافته است، به گمان وی حُزن به سانِقلابی به این عالم وصل گردیده، بر “عشق” لنگر انداخته است و نمی‌گذارد تا “عشق حرکتی کند”، عشقی که ماهیتاً باید شور به پا بکند و آتش به همه عالم بزند، او ریاضت ها و مرارت های زیادی را تجربه کرده بود و از شهامتِ خارق‌العادۀ در هماوردی با دنیازدگانِ قشری نگر برخوردار بود، این امر موجب شد در جوانی توسط روحانیونِ حلب خونش مباح به حساب آید و در زندانِ صلاح الدین ایوبی از گرسنگی از پا در آورده شود. زنده‌گی و اندیشۀ متفکرانِ دیگری مانندِ روسو، هولدرلین، گوته، داستایوفسکی، سورن کی‌یرکگور و نیچه را نیز می‌توان نمونه‌های دیگری در همین ارتباط ذکر کرد، اما مسئلۀ پیوندِ رنج با زنده‌گی دربارۀ نیچه رنگِ دیگری دارد. نیچه تحتِ تأثیرِ فیلسوف مورد علاقۀ خود (مونتنی) قرار داشت، مونتنی در کتابِ “رسالات” اش پیرامون اهمیتِ رنج و سختی نوشته است: “هنرِ زنده‌گی یعنی یافتنِ راه‌هایی برای استفاده از مصیبت‌ها و دردهای خودمان”! نیچه نیز اصرار داشت که “ما باید یاد بگیریم رنجِ امورِ اجتناب ناپذیر را تحمل نماییم، به جهت اینکه زنده‌گی ما مثل هارمونی جهان، مرکب از ناهماهنگی‌ها و الحانِ متفاوت، زیر و بم، آرام و گوش خراش، کوتاه و بلند است”، از این رو تفکرِ نیچه دربارۀ رنج و لذت متفاوت تر از مکتبِ فایده‌گرایی است، به عقیدۀ نیچه نمی‌توان آنطور که فایده‌گرایانی چون جان استوارت میل و جرمی بنتام می‌گفتند بدونِ درد و رنج به خوشبختی و آرامش رسید، نیچه توصیه کرده است: می‌باید  به جای آبجو خوردن در دشت‌ها، رنجِ صعود از کوه‌ها را بر خود هموار نماییم. میگل دِ اونامونو نیز در کتابِ “دردِجاودانگی” که متأثر از افکارِ نیچه است، از این عقیده دفاع می‌کند که “زنده‌گانی، تلخ و سخت است و غایت آدمی در مرگ، در نیستی و نابودی‌ست که تمایلِ مهارناشدنی به جاودانگی را ایجاد کرده است”. شارل بودلر بزرگترین شاعرِ قرن نوزدهم فرانسه نیز در “گل هایرنج”، احساسِ درماندگی و دردِ تنهایی اش را با تمامِ وجود فریاد می‌کند:

“فرشتۀ سرشار از نشاط، تو بارنج آشنایی؟

با شرم و پشیمانی، زاری و ملال

و هراس ِگنگِ شب های هولناکی که در سینه دل را

چنان میفشارد که گویی کاغــــــذی را مچاله کنند

فرشتۀ سرشار از نشاط، تو با رنج آشنایی؟”

سیمای هولناکِ جهانِ مملو از درد در قطعاتِ “فاوست” [ سروده‌های فلسفی- نمایشی ] فرناندو پسووا خیام گرای پرتگالی نیز به تصویر کشیده شده است، تمامی این قطعات چنان که خودِ پسووا گفته است نبرد میانِ عقل و بصیرت در برابرِ رنج‌های زنده‌گی پیچ در پیچ است که اینک بر خلاف ارادۀ شکست ناپذیرِ “فاوست” گوته، سرانجام با شکستِ هوش و ارادۀ انسانِ مدرن به پایان می‌رسد:

 “گمشده در هزار توی خود

 دیگر نمیدانم کدامین راه

 از آنجا به واقعیتِ انسانیام هدایت میکند

 که در آن وضوح و نورانیت باشد

آنجا که آدمی برادری را احساس کند”

به نظر می‌رسد مدرنیزم در هنر، نظریه های اجتماعی و فلسفه، جلوه‌گاهِ این وجه از رنج و اضطراب باشد، برای مثال در تحلیل های فلسفی سارتر، فوکو، دریدا و پیش‌کسوتانِ “نظریۀ انتقادی”؛ داستان‌های فرانتس کافکا و آلبر کامو؛ ابداعات هنرمندانۀ مارسل دوشان و ضرب آهنگ‌های استراوینسکی و آتونالیتۀ شوئنبرگ همچون “بازماندۀ ورشو” که بیاد رنج ‌های قربانیان جنگ ساخته شده این اضطراب و مواجهۀ اندوهبار با وضعیت به چشم می‌خورد. در تابلو های اکسپرسیونیستی “مجموعۀ فریاد” ادوارد مونک نقاشِ برجستۀ ناروژی نیز تصویری سیزیف وار از زنده‌گی بیهودۀ مملو از گرفتاری انسانِ مدرن به نمایش درآمده است، درست در شرایطی که ایدئولوژی‌های تمامیت خواهی چون فاشیزم و استالینیزم هراسناک‌ترین رنج را بر زنده‌گی انسان تحمیل کرده بودند. هانا آرنت در کتابِ “سرچشمه‌های توتالیتاریزم” به خاطرۀ مادرِ یونانی اشاره کرده است که رنجی استثنایی کشیده است، جایی که وقتی سربازانِ آلمان نازی خواستند برای نمایشِ انسانیتِ(!) خود یکی از دو فرزندِ او را به انتخاب مادر آزاد کنند و دیگری را اعدام نمایند. به نظر آرنت ناتوانی در انتخاب یکی ازآن دو نوعِ غیرقابلِ باور از رنج را به نمایش می‌گذارد که هرگز سابقه نداشته است، شاید شاملو در سرودنِ این قطعه که “من دردِمشترکم، مرا فریاد کن” بر موقعیتی چنین اسف انگیز چشم داشته است. با توجه به این وضعیت و چنین تفسیری از فلسفه و هنرِ مدرن، اندیشه‌های والتر بنیامین و تئودور آدورنو قابل فهم است، به اعتقاد این دسته از نظریه پردازانِ “مکتب فرانکفورت” در موقعیتی این چنینی، تنها هنر و نیز فلسفه عرصۀ مقاومت در مقابلِ جهانِ به انقیاد درآمده خواهد بود، مثلاً آدورنو گفته است: “هنر تنها با نفی جهانِ کنونی معنا می‌یابد، هنر دریچۀ به سوی رهایی است، صدای رنجِ بشر را فقط می‌توان در هنر شنید”، پس در اینجا هنرمند/ فیلسوف ِروشنفکر در رنجِ انسان‌های دیگر به گونۀ عینی مساهمت دارند، آن‌ها به تعبیرِ تولستوی شاید مراتبِ دردناک‌تری را تجربه می‌کنند، او برآن بود که: “نویسنده نمی‌میرد بلکه از رنجِ ناگفتنی دق می‌کند”، پس آن‌ها رنج دیگرگونۀ را بر خود هموار می‌کنند چرا که جرأت ایستاد ندر لبۀ مغاک، در دهنۀ سوراخِ ذهنِ چندپاره را دارند و همین سبب می‌شود که هنرمند/ فیلسوفِ روشنفکر به چهرۀ نمادینِ مقاومت بدل شود و سایۀ فکر و اندیشه‌ شان بر روی کُل فرهنگ سنگینی ‌کند. در این وضعیت کسانی که به سراغ آثارِ شان می‌روند نیز همراه آن ها دردمی‌کشند و رنج را تجربه می‌کنند.

نوشته های مشابه

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بستن
رفتن به نوار ابزار