«واينزبرگ، اوهايو» مجموعهي از داستانهاي کوتاه است؛ داستانهاي که از هم متفاوت ولي باهم پيوستهاند. شِرْود اندرسن در بيستودو داستان کوتاه شخصيتهاي گوناگونِ شهر کوچکِ واينزبرگ را معرفي ميکند و با کاويدن آهسته و غير دراماتيک کرکترها و کنشهايشان، خواننده را به روان آدمهاي اين شهر راه ميدهد: با آرزوها و ترس شان همگام و با تنهايي و اندوه شان آشنا ميسازد. خواننده با پيمودن اين راه متوجه ميشود که نهتنها با شهروندان واينزبرگ بلکه با روانِ شهر واينزبرگ و شايد با آدمهاي همه دنيا بيشتر آشنا شده است. آدمها، هنگاميکه در زير ذرهبينِ روانکاوانهي نويسندهي توانايي چون اندرسن ديده شوند، بسيار متفاوت از هم نيستند، چه در شهرهاي بزرگ و پرآشوب و چه در شهرهاي کوچک و بيماجرا مانند واينزبرگ.
«ماجرا» داستان دوازدهم در کتاب «واينزبرگ» است. «ماجرا» زندگيِ تنهاي اليس هايندمن را به تصوير ميکشد. اليس در شانزدهسالگي عاشق نِد کُري ميشود و نِد يک روز پس از همبستري با اليس به کليولند و سپس به شيکاگو براي زندگي و کار ميکوچد. اليس که رابطهي جنسي را براي نخستين و واپسين بار با نِد تجربه کرده است، نِد را يگانه وارثِ عشقش ميداند و سالها در آرزوي وصال ميماند. اما سرانجام، پس از يازده سال، اميدِ برگشتنِ نِد به واينزبرگ را از دست ميدهد. اليس به کار و روزانگي پناه ميبرد و هرروز بيشتر از روز پيشين بهتنهايي و بيچارگياش ميانديشد- تنهايي و بيچارگيِ که اليس خودش را مسوول آن ميداند.
باوجودآن، آرزو براي پايانِ تنهايي و نداهاي دروني براي خواستني بودن و دوست داشته شدن در اليسِ بيستوهفتساله روزبهروز بلندتر ميشوند. تا آنکه يک شبِ باراني، به پاسخِ نداهاي درونش، برهنه از خانه برون ميزند تا بارانْ تنهايي و خستگي را از تنش که طراوت و شادابي را در انتظارِ بيحاصل از دست داده است، شستشو کند. در آن شب، واپسين تلاشِ او براي همآغوشي با زندگي نيز ناکام ميماند. زيرا اليسِ برهنه در باران به پيرمردي ناشنواي ميرسد که پاسخگوي نداهاي دروني و تسکيندهندهي دردهاي شبِ بارانياش نيست. پيرمردِ ناشنوا استعارهي است براي تلاشهاي پاسخنيافتهاي اليس براي يافتنِ همراهِ زندگي- بههيچ انجاميدنِ آرزوهايش براي تجربههاي هيجانآور و عاشقانه. بنابراين، يگانه راه ممکن براي او، آشتي مجدد با تنهايي و شرمي است که تا اکنون با آنها زيسته و با طمع تلخشان خو گرفته است.
چه چيزي اليس را وادار به وفاداري به نِد ميکند؟ آيا وفاداري اليس و انتظارِ ناشي از آن ريشه در سنتهاي مذهبي امريکاي آن زمان دارد- سنتهاي که شرم را در آدمها پرورش ميدهند و جزِ شخصيتِ ناخودآگاه آدمي ميسازند؟ آيا از روزن روانشناختي، شرم و نوميدي اليس در فراق نِد ريشههاي دروني يا بروني دارند؟ چرا آدمها نوميد ميشوند؟ چرا بسياري از آدمها، بهويژه زنها، خوشبختي را در پهلوي جنس مخالف ميبينند؟ روانِ ماجراجو چرا و چگونه در آدمها ميميرند؟ نويسنده پرسشهاي از همين دست را بدون قضاوت و موضعگيري خاص، تلويحاً پيشکش خواننده ميکند و به انديشهاش فراميخواند.
شِرْود اندرسن شخصيتهاي واينزبرگ را بهآرامي به تصوير ميکشد. رويدادها کلن دراماتيک و هيجانآور نيستند؛ کرکترها آهسته-آهسته ساخته و با کنشهايشان براي خواننده شناسانده ميشوند. تِم داستانِ «ماجرا» نيز پيرو همين روشِ فراگير است. اليس در نگارههاي کوتاه ولي بهيادماندني شناسانده ميشود. فضاي داستان آکنده از نمادهاي انزوا، تنهايي، خشکي و بيچارگي است؛ نمادهاي که در برابر عشق، باران، جواني و اميد ميايستند و دوگانگي و رويارويي را نمايانتر ميسازند.
خوانندهي داستانِ «ماجرا» با شخصيت اليس به آهستگي و از روي نگارههاي کوتاه اما جذاب آشنا ميشود و از ماجراجويي غيرقابلانتظارش در اوج داستان، شگفتزده. همين نگارهها و نمادها شخصيت اليس را ازيادنرفتني ميسازند: براي نمونه، هنگاميکه در کنار تخت خواب با سرجايي که آن را خودش به شکل انسان درآورده – با همراه و همبستر خودساختهاش – راز و نياز دارد؛ يا در لحظهي که در آن شبِ باراني در جستجوي عشق از خانهْ برهنه برون ميپرد؛ و يا در پايان آن ماجرا، وقتي از شرم روي دستها و زانوها خزيده دوباره به خانه برميگردد و بهتنهايي پناه ميبرد.
شايد يادماندنيترين تصويرِ اليس درصحنهاي است که در رختخواب فرورفته، صورت خود را بهسوي ديوار ميگرداند و دليرانه با اين واقعيت روبرو ميشود که «بسياري از آدمها تنها زندگي ميکنند و تنها ميميرند، حتي در واينزبرگ». درست در همينجا، اندرسن موفق ميشود خوانندهاش را با يک حقيقت انکارناپذير تکان بدهد- اينکه نهتنها اليس بلکه همه آدمها به شکلي با تنهايي درگيرند و بيگمان روزي تنها ميميرند.