فرهنگ و هنر
اسدالله ولوالجی و آن عروج ابدی
پرتونادري/ بخش نخست
اسدالله ولوالجي اين روزها دو کتاب نشر کرد. يکي سروده هاي خودش بود به نام « سپييده سر زده» که سروده هاي شاعراست و ديگر « طلا خاکستري» دل نوستههايي التن آي دختر از دست رفته شاعر است. به اين مناسبت در انجمن نويسندهگان قلم نشستي برگزار شده بود. گويي زهر غم و شکر آميخته بودند. من در پيوند به طلاي خاکستري بايد چيزي هايي بنويسم، اما اين جا ميخواهم در باره شاعري ولوالجي بنويسم.
ولوالجي دانشگاه نظامي را خوانده است. از همان دوران آموزش دلبسته شعر و ادبيات بود و علاقهمند به مبارزه سياسي . چنين بود که فعاليتهاي سازماني و سياسي پاي او را به زندان کشيد.
در دوران استبداد سرخ ترهکي، امين، ببرک و نجيب باربار به زندان افتاد و سالهاي درازي را در پشت ميلههاي زندان پلچرخي به سر برد. در زندان بيشتر به شعر و ادبيات پرداخت. من همان جا با او آشنا شدم. پاييز 1363 خورشيدي بود. سالهاي که ببرک در کشور تخم آتش ميافشاند و گرسنهگان را با گلولههاي انترناسيوناليسم پرولتري! از رنج گرسنهگي نجات ميداد!
در « مثلث» جايگاهي که زندانيان را روزانه يک ساعت اجازه گردش ميدادند، باهم ميديديم. شعرهايش را براي من ميخواند و من هنوز تجربههاي شاعرياش بسيار گسترده نبود. شعر شاعران ديگر را نميخواند نه از گذشتهگان را، نه هم از معاصران را. باور داشت که اگر چنين کند او زير تاثير زبان، بيان و انديشه شاعران ديگر قرار خواهد گرفت!
در اين پيوند گفتوگوهاي زيادي داشتيم. دوستان ديگر نيز با اين ديدگاه او مخالفت ميکردند. براي آن که شاعري نميتواند بدون شناخت و آشنايي با ادبيات کلاسيک زباني که به آن شعر ميسرايد، به کاميابي برسد.
در آغاز به چهارپاره سرايي رغبت بيشتري داشت و بعدها رسيد به نيمايي با تجربههاي خوب و قابل توجه، اما زبان شعرش گاهي با روايتهاي تاريخي و اسطورهها در مي آميخت با اضافه سايه انديشههاي سياسي که هميشه شعرهاي او را دنبال کردهاند.
هنوز آواي سبز چاوشان نور
که از ناي گلوي ذرههاي خاک ميخيزد
به گوش ما پيام فتح ميخواند
و نقشگامهاي استوار رهروان راه پاک معبد خورشيد
به روي سينه هرسنگ
به لوح خاطر هرذرهيي از خاک ره پيداست
و من با ديدهگان بيغبار خويش ميبينم
که از خون هزاران رهرو گمنام بيبرگشت
مسير راه گلگون است
و دست لالههاي سرخ
فراز سبزهزار شاهراه سرزمين روشناييها
چراغ خويش افرازد!
(با تو بهار ميرسد، ص 53.)
بخش بيشتر سرودههاي ولوالجي در زندان در خط شعر مقاومت هستي يافته اند که در چنان سرودههايي مخالف با وضعيت و نظام حاکم بازتاب گستردهيي دارد.
با اين حال گاهي شعرهاي او در آغاز با رنگ و بوي نا اميدي مي آميزد، اما در پايان ميرسد به آن اميدي که شاعر در هواي آن ميسرايد.
نميجوشد به چشم چشمهساران
به جز خوناب چشم مام سهراب
ميان بستر درياي هستي
ز خون چشم رستم ميرود آب
ولي تو بيخبر از رسم « شغاد»
عطوفت از دل جلاد خواهي
ز کيش شحنه چيزي مينداني
که از بيدادگستر دادخواهي
تو غرق ورطه درياي خوني
ز امداد خس و خاشاک بگذر
چو توفان سرکش و موج آشنا شو
ز پيچاپيچ ره بيباک بگذر
غرور موج دريا را بياموز
که ره سوي دل توفان سپارد
به پاي سرد ساحل سر نسايد
به دامان تلاطم جان سپارد
(همان، ص 24-25.)
سرودههاي ولوالجي در زندان که آميزههاي از عناصر مقاومت را درخود دارند، بيشتر با دو تصوير کلي شکل ميگيرند. يکي تصوير وضعيت که شاعر در آن مي زيد که با نمادهاي شب، شب تاريک، شب هولناک و توفان و چيز هاي از اين دست همراه است. دو ديگر تصويرهايي است از فرداي روشن، بامداد ،گشودن پنجره به سوي بامداد و در نهايت رسيدن به سرزمين روشناييها، پيروزي و شکست دشمن.
وه چه بينور شب تيره دلي
که ز قيرينهفضاي دل آن
جرس قافله شهر سرور
ننوازد به نواي خوش خويش
روح آزرده ز يلداي مرا
کاروان ره دشوارگذر
نتواند که رسد زود به سرمنزل خود
نبود روشنييي در نگه سرد سفر ساختهگان
ديده بينور و ز دل تيره بود قافلهران
و من از اهل ز پا مانده اين قافله خسته نيام
که سر سجده به درگاه شبستان بنهم
آخر از خاور شب افگن اين مهد غرور
نور خورشيد فتد در ره من
تا از اين شام و شبستان سياه
ببرم راه به سرمنزل نور
(همان، ص 48-49.)
در يکي از روزها در « مثلث» زندان داکتر اسدالله شعور حکايت عقابي را براي ولوالجي و من بيان کرد. در آن مثلث شوم ماهم يک مثلث کوچک دوستي بوديم. آن روز وقتي اسدالله شعور حکايت خود را به پايان آورد، من فکر کردم که او داستاني را از يکي از داستان نويسان امروزين بيان کرده است.
ميانديشيدم که روايت اين عقاب پيام امروزين و روشنفکرانه دارد، اما او براي ما گفت نه، آن چه را که گفتم داستاني نيست که نويسندهيي آن را حادثه آفريني کرده باشد، بلکه اساس اين حکايت استوار بر ادبيات فلکلور است!
او انتظار داشت تا من و ولوالجي اين روايت را به شعر در آوريم.
ولوالجي پيشگام شد. روزي هنگام تفريح در مثلث گفت: آن روايت را به شعر در آوردم. هر سه تن رفتيم گوشهيي و او شعرش را براي ما خواند. سرطان 1365 خورشيدي بود. نام شعر را هم گذاشته بود « عروج ابدي».
عروق جاري خورشيد، شامي
وجوه صخرهها را رنگ ميزد
ونقاش شفق با کلک زرين
چه رنگين نقش روي سنگ ميزد
عقاب با غرور و سالمندي
که اوج قلهها را زير پر داشت
نشسته برفراز خاره سنگي
زمان رفته را زير نظر داشت
چراغ پرفروغ زندهگايش
دمادم زرد و زار و خيره ميشد
به باغستان سبز هستي او
خزان ره ميگشود و چيره ميشد
و خيلي از عقابان فلکتاز
که همخون عقاب پير بودند
سراپا گوش بردورش نشسته
غمين و خسته و دلگير بودند
فضاي تيره پروازگه شان
پر از ابر و غبار و غضهها بود
و جغد غم به قلب کوهساران
ز قيد روشناييها رها بود
افق سرخ و دو چشم مهر خونين
تو گويي از هوا غم ميتراويد
فضاي قلهها دلگير و خاموش
ز چشم درهها نم ميتراويد
عقابي نوجواني از عقابان
سکوت قله خاموش بشکست
زبان سوي عقاب پير بگشود
به اوج تيغه تدبير بنشست
بگفتش، اي شکوه کوهساران
خضرسانجاودان خواهم حياتت
نهال هستيات را سبز و شاداب
بهار بيخزان خواهم حياتت
ترا تدبير دفع مرگ بايد
که جز تو رهنمايي نيست ما را
اگر ترک جهان ما نمايي
پر و بال رسايي نيست ما را
جهانديده عقاب اوج پيما
نگاهي بر نشيب دره افگند
کشيد آهي زدل پرسوز و آنگاه
ز روي کهنه رازي پرده برکند
بگفتش تو به عمق دره بنگر
در آنجا چشمهيي از آب جاريست
درون رگ رگ هر جرعه آن
حيات جاودان سرمست و ساريست
زماني از تبار ما عقابي
ز بيم مرگ سوي چشمه بشتافت
ز آب سرد و صاف چشمه نوشيد
حيات جاودان از فيض او يافت
پس از نوشيدن آن آب حيوان
به عمق درهها پرواز ميکرد
هميزد پر پي خيل کلاغان
سرود بيپناهي ساز ميکرد
نه او را بد شکوه اوج پرواز
نه سامان غرور آسماني
ازين هستي دمادم مرگ ميجست
نه اين سان عمر تلخ جاوداني
اگر من هم ز آب خضر نوشم
چنان زاغي توانم زندهگي کرد
و اما از براي زندهگاني
نبايد طرح زشت بندهگي کرد
عقاب پير اين سان گفت و جان داد
ولي مضمون استغناش باقيست
قدح نوشان بزم اوجها را
فلک خمخانه و مهتاب ساقيست
( مُهر و مصحف، انجمن نويسندهگان بلخ، ص4-9.)