
آنچه ديپلوماسي و صلح را در منطقه و جهان بي اثر ساخته است، چگونگي به وجود آوردن کشورهايي است که سابقه و تجربه کسب استقلال را نداشته، صرف از روي برنامه هاي استخباراتي و استعماري در نقشه جهان براي تأمين منافع اقتصادي و تسلط بر کشورهاي که از نعمات مادي و معنوي بهرهمند بودند، در دراز مدت قدرت هاي مطرح آن زمان، چون دانه ناسور پاکستان را در جوار افغانستان که حيثيت قلب آسيا را دارد و اسرائيل را، در قلب کشورهاي خاورميانه ايجاد کردند. البته نبايد ايجاد دو کشور را صرف جنبه مذهبي و ديني داد؛ بلکه عامل سياسي، ژئوپوليتيک و اقتصادي در آن نقش داشته است. حالا که بحرانات اقتصادي و اجتماعي چون جرقه هاي آتش افروز به شکل پنهان و آشکار، تفاوت در بين کشورهاي فقير و غني، تضادهاي طبقاتي خفته را بيدار و شعلهور ساخته است، حل مسايل و معضله هاي سياسي و اقتصادي که خود بوجود آورده بودند از عهده و توان تهاجمات نظامي برآورده نيست؛ بلکه عامل اصلي همه بحرانات و جنگ هاي غير عادلانه نظامي که در طول تاريخ به وقوع پيوسته کشورهاي استعمارگر غرب و شرق بودند که توسط همين کشورهاي دست نشانده به راه انداختند و موجب مسابقات تسليحاتي در سطح منطقه و بالاخره در پهنه گيتي در وجود کشوري چون پاکستان و اسرائيل تا اکنون تداوم داشته و دارد. تاريخ شاهد و گواه است که پاکستان و اسرائيل در حقيقت روي مصلحت سياسي با به کارگيري ديپلوماسي فريب و نيرنگ امپراتوري بريتانيا به وجود آورده شدند، بدون اينکه سابقه و تجربه مبارزه استقلال طلبانه داشته باشند. در دو نقطه نهايت با اهميت يعني در جوار افغانستان و کشورهاي خاورميانه پيوند و پينه زدند. روي همين اصل استعماري بود که اکنون نه پاکستان و نه هم اسرائيل امروز اصلاً مفهوم و ارزش استقلال و آزادي را ندانسته، به حريم کشورهاي همسايه تجاوز و مداخله و بالاخره اعتنا نميکنند؛ يکي چون مزدوران استعمار در لباس مذهب و ديگري در آتش تعصب و برتري تبارگرايي يهوديت و صهيونيزم نه تنها آرامش را از کشورهاي همسايه گرفته اند بلکه به حيث کانون تهديد براي صلح و امنيت جهاني تبديل شده اند. تا جاييکه شواهد تاريخي بعد از جنگ جهاني دوم گواه است؛ فعاليت ها و تلاش هاي سياسي، ديپلوماسي اکثر رؤساي جمهور امريکا در حل قضاياي ديروز و امروز در منطقه و جهان تحت تأثير و نفوذ سياستمداران کهنه کار انگليس، به مشوره بانکداران يهود، گروه افراطي صهيونيزم ها آب خوره داشته است.
اختلافات جغرافيايي که در تعيين سرحدات کشورها بريتانيا بعد از جنگ جهاني دوم بوجود آورد؛ امروز حوادثي که در جنوب سرحدات ما ميگذرد، ناشي از همان سياست «تفرقه بينداز و حکومت کن» انگلستان است که پاکستان به حيث دستيار و مجري دستورات اجرايي قدرت انگليس قرار گرفته است، حتا امريکا متحد طبعي خود بعد از بريتانيا را به مبارزه طلبيده است. اين يک پديدهي شوم و نا ميمون ناشي از ديپلوماسي نيرنگ دولت بريتانيا بود که در قاره هند و افغانستان در قلب آسيا به وقوع پيوست. همان طوريکه براي تسلط کشورهاي نفت خيز خاورميانه تجزيه امپراتوري عثماني را در سال 1899 ميلادي برنامه ريزي و توطئه چيني شد، براي تسلط بر قاره هند و جلوگيري از نفوذ شوروي سابق به آب هاي گرم جنوب، تلافي شکست که انگليس در افغانستان نصيب شد، با وعدههاي دروغين و فريبکارانه اعراب را به ياري خود زيرکارانه کشانيد؛ همزمان تجزيه هند را به نام جدايي مسلمانان از هندوستان، ايجاد کشوري به نام پاکستان در جوار افغانستان معضله ايجاد خط فرضي «ديورند» را از يک طرف، مشکل و اختلافات دايمي در بين هندوستان و پاکستان؛ از طرف ديگر اختلافات مرزي در بين افغانستان و پاکستان بوجود آورد که تا امروز ادامه دارد. و از جانب ديگر کشورهاي مسلمان را اغفال نمود که گويا مسلمانان را از سيطره بوديزم نجات داديم، يک احسان مضاعف بر اين کشورها تحميل کرد! حوادث امروز در افغانستان دست آورد و کشت صدها سال قبل استعمارگر انگليس است که ما طعم تلخ آن را امروز مي چشيم. اگر امريکا نتواند شبکه هاي استخباراتي پاکستان (آي-اس-آي) را مهار کند، به قول يکي از صاحب نظران امريکايي که گفته بود: «امريکا اکنون به حيث مجري دستورات اجرايي خارج از قانون اساسي امريکا توسط بانکداران يهود و گروه ما جراجوي صهيونيزم بين المللي نسبت به ظلمي که به مردم فلسطين- اسرائيل روا ميدارد، و مداخله و کشتار مردم بيگناه افغانستان توسط اعمال تروريستي و انتحاري که توسط شبکه استخبارات نظامي پاکستان که شاخهيي از استخبارات موساد و انتلجنت سرويس انگلستان است، به حق مردم مظلوم افغانستان براه افتيده، جاي هيچ شک و ترديد نمانده است.» حوادث نيم قاره هند نشانگر اين واقعيت دردناک است که بعد از جدا شدن يک قسمت از خاک هند به نام کشور پاکستان و بخش عظيمي از خاک کشورما توسط انگلستان به اين معني نبود که بريتانيا به حال مسلمانان هند دل سوختانده باشد و يا به هويت اسلامي شان وقعي گذاشته باشد؛ هرگز چنين فکري در کار نبوده، برعکس هدف بريتانيا جلوگيري از جنبش هاي آزادي بخش اسلامي و ملي بود که توسط فرزند راستين افغانستان سيد جمال الدين افغان به همکاري اقبال لاهوري که براي وحدت اسلامي مبارزه عليه استعمار انگليس را به راه انداخته بودند دست به اين اقدام زد. در مقابل اين جنبش هاي آزادي بخش، انگليس حساسيت و خطري که متوجه منافع خود مي ديد، دسيسه و فتنهگري هاي جديد را به کار برد، تا هميشه کشورهاي اسلامي را در حال منازعه و کشمکش در مقابل کشورهاي مجاور قرار دهد، روي اين مفکورهي استعماري بود که افغانستان را به حيث سپر در مقابل تهاجم و پيشروي شوروي به طرف آب هاي گرم جنوب طرح ريزي و قرارداد. مداخله پاکستان توسط به راه انداختن تهاجم طالبان فصل ديگري از توسعه طلبي و تطبيق برنامههاي بريتانيا را در افغانستان ميتوان تلقي کرد، در جريان اين برنامهها بدون شک انگليس ماهرانه توانست پاي امريکا را قبل از وقت به حيث مجري تازه نفس در منطقه عملي و بکشاند؛ غافل از اينکه در تطبيق اين پلان هاي شوم پاکستان به حيث وسيله نامطلوب از حمايه امريکا بهره مند شد، فعلاً اوضاع طوري است که امريکا و متحدين آن در جنگي موسوم به تروريزم در افغانستان زمينگير شده اند، که از راه نظامي شکست طالبان را در کوتاه مدت بعيد ميداند، از طرف ديگر امريکا نمي خواهد بالاي پاکستان که لانه تروريزم دولتي است، فشار وارد کند تا صلح در منطقه حاکم شود. سياست مداران و نظاميان امريکا براي بيرون رفت ازين بن بست نظامي کنوني خطرات رو به افزايش تروريستان و به خصوص دستيابي شان به زرادخانه اتمي پاکستان به شتاب هرچه بيشتر در جستوجوي راهکارها و راهبرد جديد از جمله ديپلوماسي تهاجمي هستند؛ از جمله کساني که درباره سياست دوگانه پاکستان که از انگليس به ارث برده نهايت به طور همه جانبه نظريات واقع بينانه داشت.
هنري کسينجر يهودي تبار متولد آلمان و سياست مدار برجسته امريکايي است که در دهه هفتاد به حيث وزير خارجه حکومت نکسن وفورد ايفاي وظيفه مينمود. وي با نشر يک مقاله در واشنگتن پست وهرارلد تريبيون بينالمللي ديدگاهش را در مورد ساختن يک استراتيژي جديد براي افغانستان، و همچنان برخورد پاکستان به چاپ رسانيده بود که نکات برجسته آن درباره پاکستان را ميتوان چنين استنباط کرد: کسينجر ريشه مشکلات امنيتي افغانستان و هندوستان را دربازي پاکستاني ها و سرمايه گذاري بر سر تروريزم به حيث ابزار در راستاي سياستهاي منطقهيي اين کشور ميبيند و براي استراتيژي سازان دولت امريکا توصيه ميکند که بايد خطر پاکستان را جدي بگيرند و چنين ابراز نظرکرده است: «رفتارپاکستان بسيار حياتيست بايد براي رهبران پاکستان واضح ساخته شود که تداوم پناه دهي به تروريستان و يا تداوم اين عمل خطرناک عاقبت پاکستان را در مقابل خشم جامعه جهاني قرار ميدهد؛ اگر تروريستان در افغانستان غالب شوند مطميناً پاکستان هدف بعدي آنها خواهد بود، طوري که حوادث درسوات نزديک اسلام آباد به وضاحت نشان داد که اگر چنين اتفاقي بيفتد کشورهاي؛ منطقه و جهان شديداً نيازمند مشورت با يکديگر در زمينه جلوگيري از افتيدن سلاح زروي پاکستان بدست تروريستان ناگزير خواهند شد تا در محو لانه هاي تروريزم اقدام کنند. درين صورت بايد پاکستان در زمينه تصميم بگيرد؛ درغير آن موقعيت پاکستان براي دهه ها در عرصه جهاني حوادث فاجعه بار و غير قابل جبران را نه تنها براي منطقه بلکه براي جهانيان ايجاد خواهد کرد.» احمد بلال کارشناس مسايل سياسي پاکستان درباره سياست خارجي آن کشور چنين ابراز نظر کرده است: «پاکستان از دين به عنوان ابزار ضد مليگرايي در افغانستان استفاده ميکند». بنابر آن پاکستان در تلاش است تا از دين به عنوان يک ابزار متحد کننده براي تضعيف قومگرايي در داخل پاکستان و ملي گرايان افغانستان در خارج استفاده کند. بعد از 1947 در پاکستان اين تصور بر سه محور قرار گرفت: اولاً پاکستان تلاش کرد که نفوذ تمام احزاب سياسي – قومي در پاکستان با گرفتاري و زنداني ساختن رهبران ارشد آن کشور و تقويت تبليغات عليه آنها را مهار کند. چرا که افغان ها را به بهانه ارتباط با کنگره هند متهم ساخت. فرار اسلام گرايان موقف پاکستان را در برابر پشتون هاي پاکستان تقويت نمود. بنيانگذار نهضت اسلامي افغانستان به نصرالله بابر به رهبري «مولوي حبيب الرحمان» با ابتکار و به راه انداختن جنگ هاي چريکي زمينه را براي فراريان افغان فراهم ساخت. از 300-700 تن از افغان هاي بنيادگرا را به آموزش گرفته و به سال 1353 به عمليات به افغانستان اعزام شدند. اين خيزش يک فاجعهي براي اسلام گرايان افغانستان بود، هدف اين اسلام گرايان اين بود تا مرزقوم گرايان و جدايي طالبان پاکستاني از اين گروه ها شوند. هدف بعدي پاکستان اين بود تا توسط همين احزاب اسلامي بنيادگرا موضوع خط ديورند را ناديده و خنثي کند. مرحله بعدي پاکستان دوران جهاد، يکبار ديگر به مهاجران افغانستان پناه داد؛ اما اين بار به ميليون ها تن از آن ها، آموزش نظامي و بعداً به عنوان و ابزار براي منافع خودش استفاده کرد. پاکستان مخالف ملي گرايي در افغانستان است؛ هدف پاکستان خنثي ساختن پشتونيزه سازي و افغان گرايي بود. در مقابل از اسلام گرايي افراطي حمايت و پشتيباني کرد. زيادتر تحت عنوان «اخوت اسلامي» پاکستان استفاده ابزاري نمود، در بين اين مهاجران که به پاکستان مجبور به فرار شدند، برخي از آنها متفکران و ملي گرايان بودند که در حکومت ظاهر شاه و داوود خان خدمت کرده بودند. با اين حال، بسياري از چهره ها يا ترور شدند و يا مجبور شدند پاکستان را ترک بگويند. صاحب نظران سياسي افغانستان و بين المللي، ناکامي سياست امريکا را در حل اختلافات افغانستان و پاکستان و قضايايي که در سرحدات جنوب افغانستان ادامه دارد؛ ناشي از اختلافات و گرايشات اعضاي ناتو در نحوه جنگ با تروريزم و کم علاقهگي مردم اروپا در فرستادن فرزندان شان به جنگ افغانستان ميبينند، در حالي که امريکا در ساختار دولت نقش فعال داشته است؛ نبايد با اين همه هزينه انساني و مالي يکبار ديگر افغانستان را چون دوران شکست شوروي تنها گذاشت. بايد ميان امنيت و بازسازي اقتصادي رابط منطقي ايجاد شود، چرا درين چهار دهه اخير شيرازه اقتصاد کشور ويران شده است، امريکا مطابق اين استراتيژي يک گروپ کاري متشکل از همسايهگان افغانستان، هندوستان و اعضاي دايمي شوراي امنيت ملل متحد را بگنجاند تا اين گروپ کاري در بازسازي، توسعه اقتصادي، تأمين صلح صادقانه عمل کنند و به جنگ هاي نيابتي نقطه پايان بگذارند.